كودكي من ماهي سياه كوچكي بود، هر روز، بیقرار، پرسانپرسان سراغ دريا را میگرفت و خيال اقيانوس در سر ميپروراند. به قلم بهرنگی قوام میگرفت، با دستان مثقالي جان میگرفت، میرقصید و در دنياي رنگ مميز تن میشست. پابهپای باشوي بيضايي، در جنگلهای شمال، به کمک نایی جانش میشتابید. گامبهگام دوندهی نادري کرانهی ساحل خليج را فتح میکرد. شب سرشار از تبوتاب مشقهای نانوشته و تاريكي کوچهی خانهی دوست به خواب میرفت. صبح به صداي باز شدن مرباي شيرين از خواب برمیخاست، هر روز کفشهایی آسماني به پا میکرد، دواندوان تا مدرسه مرا همراهی میکرد و سركلاس برومند و شاه محمدلو مینشست و شبها خسته كنار من با ترس از خورخور عجوزه، گوشهای به خواب میرفت.
یوزپلنگ طلای ابراهیم فروزش سوغات لوکارنو، نخل طلای فيلم كوتاه كن برای عبدالله عليمراد، شیر طلای ونيز و لوح تقدير بولونيا و فرانكفورت سالها بر طاقچه و ديوارهای ما خودنمایی میکرد. سیب طلای سیروس طاهباز از حیاط ما پا گرفته و تنها در براتیسلاوا چیده شده بود.
کودکی من سالها با هر اثر و هر جایزه به گوشهوکنار این کرهی خاکی سفر کرد. با مثقالی همنشین اندرسن شد، با پرتويي و مجيدي بر کرسی جيفوني نشست و مدال لژيون دونور كيارستمي را بر سينه زد. این جهانگردی و جهانبینی، در چشمهای من و کودکیم، در یک قاب نمایش رخ میداد. کانون، هر روز و هر ساعت ممکن، کانون.
كانون عضوي از خانه و خانوادهی ما بود. صبحهای داغ تابستان با قیچی و کاغذ رنگی زیر بغل، عصرهای پاییز کیف به دوش و رشد دانشآموز به دست به کشف و لمس تا آن زمان ندیدهها مشغول بودم. با چشم نابینای محمد رمضانی به تماشاي رنگها نشستم، تا آخرین نفس به خاطر علی و زهرا، خواهر و برادر نداشتهام، دویدم و در خیال به عروسکها جان دادم و آرزوهایشان را برآورده کردم.
اما هرچه بزرگتر شدم، كانون كمرنگ و کمرنگتر شد. بعدها خلاصه شد به دو ساعت كلاس زبان و دو روز در هفته. سالها بعد، از کنارش که میگذشتم، در بسته و پنجرهی غبارگرفتهاش را که میدیدم، انگشتبهدهان میماندم که پس خیال کودکان امروزی اگر پا به کانون نمیگذارد چگونه به سفرهای دورودراز میرود.
امروز كه قلم برداشتم از كانون بنويسم حسی غريب مثل ورق زدن آلبومی قدیمی به سراغم آمد. از آنهایی که بیهوا با ورق زدن یک صفحه، هزار حس و خاطره زنده میکند و آدمی را تا مدتی به همان زمان میکشاند.
كانون برای من انگار، فاميلي دور است كه سالها در خانهمان زيسته و هرچه داشته به ميان گذاشته است و حالا نه از كهولت سن كه از سيل اتفاقات گذشته و نبرد تنها به گوشهای خزيده است و خرج يوميهی خود را بهسختی در میآورد. همین احوالپرسی از این آشنای قدیمی، مرا به جستوجو در این وادی واداشت.
اخیراً به جملهای برخوردم، «در هيچ نقطهای از جهان تشكيلات مجزايي براي كودكان با وسعت كانون پرورش فكري وجود ندارد.» این جمله به همان میزان که منجر به شعف خواننده میشود، باری از مسئولیت را نیز بر دوش وی میگذارد که حاکی از وظیفهی سنگین و سختی کار است. در دنيايي كه لحظهبهلحظه شاهد تخصصیتر شدن حرفهها و تأکید بر تمرکز و پیوستگی در انجام امور هستیم ديگر نمیتوان صرفاً به گستردگي فعاليت باليد.
كانون خودِ خود ماست. در هياهوي روزهاي سخت تنها به گذران روزمره دچار و دلگرم به خاطرات خوش پيشين است. با گذر زمان كانون هم مانند خود ما دچار بحران هويت شد. ديگر آن همه جايزه و لوح تقدير خاك خوردهی گوشهی انبار چيزي جز بار اضافه نبودند و گرهای از مصائب پیش پای آدمی نمیگشودند و سیاههی اسامي تنها به کتابچهی خاطرات خلاصه شدند. چهبسا همين حجم وسيع فعاليت، بهسان بيماري طاقتفرسا به جان كانون افتاد. حوزههایی كه روزي روشني چراغشان متضمن رشد آموزشي كشور بود، حالا يا سالهاست به خوابی عميق دچارند و يا بهسختی و با زيان بسيار و دوادرمانهای مقطعي نفس میکشند. مشخص نيست كانون سنگيني اینهمه بار را تا كي بر دوش خود تحمل خواهد كرد؟
اگر آلبوم خاطرات كانون را ورق بزنيم، سالهاست جای خالی تقوايي، بيضايي، مثقالي، كيارستمي، زرينكلك، مرادي كرماني و رحماندوستها را پر کردهاند. كانون اگر روزي با رصدخانهی زعفرانيه كهكشان بيكران را نظاره میکرد، حال بهسختی گامهای پيش روي خود را میبیند. اما بهراستی چه بر سر اين دیرآشنا آمده است؟ منزلگاه شايسته و خانهی دوست كجاست؟
پس از جستجوي فراوان هر نهادی که شباهتی اندک با کانون داشت، متوجه شدم از سالها قبل همزمان با اعمال سیاستهای پروستاريكا و فروپاشي بلوک شرق همهی آنها رنگ باختهاند. ازاینرو تصميم به بررسي و مقايسهی كانون با نمونههای برتر در حوزههای گوناگون گرفتم.
در حوزهی نشر اسكولاستيك، كين نوهوشي، پنگوئن (پافين) و ليتل براون همچنان در طی سالیان از سردمداران اين حوزهاند و در وادی انيميشن و سینما پیکسار، تویی، دریم ورکس و گونزو یکهتازی میکنند. اما از انصاف به دور بود كشوري كه سالها درگير جنگ، تحريم و انزوا بوده با كشورهاي توسعهیافته مقايسه شود، پس بر آن شدم تا نمونههای ديگري در كشورهاي در حال توسعه يا فقير را بررسي کنم. در حوزهی نشر اولين بنيادي كه به آن برخوردم بنياد تامر در رامالله فلسطين بود، كشوري كه حدوداً هفتاد سال درگير جنگ، درگيري و انتفاضه بوده است. نهادی بسیار موفق در حوزهی نشر و برندهی جایزهی جهانی آسترید لیندگرن که البته به دلیل توجه سازمانهای جهاني به مسئلهی صلح در فلسطين خيلي قابل اتكا نخواهد بود.
نمونههایی مشابه را نیز در آمریکای جنوبي يافتم. جايي كه قسمتي از كودكيم را تشكيل میداد. آمريكاي جنوبي شايد آخر دنيا باشد، جايي كه حتي اميد و ترس مردم رنگ ديگری دارد. به همین دلیل دوستي قديمي را كه سالها قبل به تهران آمده بود به مصاحبه دعوت كردم. او هم با كمال ميل استقبال نمود. لحن مصاحبه با توجه به فرهنگ كشورهاي كاراييب و البته شخصيت او خودمانیتر و بيشتر به محاوره نزديك است.
صحبت از آموزش غيرانتفاعي كه در آمريكاي لاتين میشود ناخودآگاه به یاد «تیونا ال فویرته» میافتیم. مرکزی که زمان زیادی از تأسیس آن نگذشته، اما دستاوردهای بسیاری در حوزهی آموزش داشته است. پارک تیونا ال فویرته دوازده سال پیش به دست تعدادی هنرمند خیابانی در جنوب غربی کاراکاس پایهگذاری شد. فضایی تقریباً نه هزار مترمربعی که رفتهرفته به قطب هنر خیابانی لاتین بدل شد. شبکهای از استعدادها در شاخههای متفاوت گرد هم آمدند و فضای سرد پارکینگی قدیمی در منطقهای فقیرنشین را به محیطی گرم و پویا بدل کردند. امروز، بعد از دوازده سال، پارک فقط یک محیط هنری نیست؛ بلکه مکانی است برای به چالش کشیدن مسائل اجتماعی، تلفیق سنت و مدرنیته، امکانی برای بروز خلاقیت و فرصت آدمهای کاملاً معمولی (هنرمندان بالقوه) و قبل از همه مرکزی برای آموزش کودکان کار. امروز تیونا با دهان پیکی فیگه روا سخن میگوید، به همین مناسبت به همصحبتی خودمانی با پیکی نشستیم.
– میشه خودت رو معرفي كني؟
– میکا فیگه روآ یه پز ریو کاریبه. آدمی کاملاً معمولی با یه اسم مستعار خیلی معمولیتر: پیکی.
– از خودت برامون بگو؟ زندگیت چطور پیش رفته؟ چه کارهایی کردی؟ چه شد که به فکر همچین جایی افتادی؟
– قبل از هر چیز بگم که من یه بردهزادهام. سالها قبل اجدادم از آفریقا به اینجا تارونده شدند. تبعید و خانهبهدوشی بهنوعی در رگهای من در جریانه. کودکی من، متأثر از توحشی غریزی، در بستری سراسر خشونتآمیز پر و بال گرفت. به نوجوانی که رسیدم، هیولایی درونم پرورانده بودم که از هیچ چیز نمیترسید و هیچ چیز آزارش نمیداد.
– از فضایی بگو که در آن بزرگ شدی.
– خب جهان لاتین تعریفهای سادهای داره. خشونت، قدرت، مواد مخدر، تفنگ، پول و البته فقر، فقر، فقر. از همه نظر، فقر فرهنگی، عاطفی، اقتصادی. من در همچین محیطی پا گرفتم. علف هرزی در هرزهزار. بذری به امید جوانه زدن.
– نقطهی عطف کجا بود؟ چه شد که به فکر تغییر افتادی؟
– به نظر من تغییر ناگهانی نیست. سالها طول میکشه تا چیزی در آستانه لبریز میشه. بعضی موارد سرریز میکنه، اما در برخی موارد منفجر میشه و خود و ظرف، هردو، یا تباه میشود یا به تعالی میرسند. من هم سالها از حوادث بسیار گذار کردم. زندگی من سالهای زیادی از راههای غیرقانونی میگذشت (زندگی و کار سیاه روالی بسیار معمول در آمریکای جنوبی است و از خردهفروشی دلار تا کلانفروشی اسلحه و مواد مخدر را شامل میشود).
– یعنی تغییر ناگهانی در کار نبود؟
– سالها طول میکشه تا سنگ کنار ساحل صیقل داده بشه. آن موقع است که شاید کودکی اون رو کشف کنه. کمکم و به مدد زندگی خیابانی با گروههای خیابانی آشنا شدم و بهتدریج به سمت هنر جذب شدم. سالها به شاگردی و نوازندگی در گروههای مختلف سراسر این قاره و حتی اروپا پرداختم.
– چه شد که به فکر تأسیس پارک افتادین؟
– خب میدونی، اینجا هرچه که باشه خونهی منه. محیطی است که توش شکل گرفتم. شاید اگر این فضا اینگونه نبود من هرگز کارم به اینجا نمیرسید. نمیتوانم گوشهگوشهی اینجا رو و البته تمام خوب و بدی که اینجا به من گذشته رو از یاد ببرم.
– مالکیت پارک به چه شکلی است؟
– شاید تا همین یک دههی پیش به واسطهی سالها حضور سوسیالیسم در بیشتر کشورهای این قاره، مسئلهی مالکیت و انتفاع کاملاً عجیب به نظر میآمد؛ اما اعتقاد من اینه که علاقه و انگیزه است که ما رو جلو میبره و نه وظیفه. علاقه و انگیزه هم جز به کمک درآمد و فضای باز تحرک ممکن نیست. پارک در ابتدا با سرمایههای شخصی خریداری شد؛ اما الان درعینحال که یک دارایی عام است، با کسب درآمد ادامهی حیات میدهد. البته با هزینههای خیلی کم که به اعضا فشاری وارد نمیکنه.
– فضای پارک در ابتدا عجیب به نظر میرسه. دلیلش چیه؟
– در طراحی پارک از کانکسهای فلزی استفاده کردیم. سازههایی بیروح و خشن که ما بهشون هویت، گرما و جان دادیم.
– بیشتر فعالیت پارک متمرکز بر کدام حوزههاست؟
ما معتقدیم که فقط میتوانیم از آنچه بر خودمان گذشته بگوییم. من سالها در حوزهی موسیقی بودم، همکاران دیگرم در زمینهی نقاشی خیابانی و عدهای دیگر در مستندسازی خیابانی فعال بودهاند. بیشتر تمرکز این مرکز بر فعالیتهای مرتبط با موسیقی، نقاشی و مستندسازی است و در کل فعالیتها با محوریت خیابان-هنر، رنگ و بوی خیابانی و شهری دارد. در حوزهی نشر نیز بانک کتاب کاراکاس، نهادی دیگر که ارتباط تنگاتنگی با ما دارد، بسیار موفق عمل کرده است. چندی پیش جایزهی آسترید لیندگرن تنها بخشی از زحماتشون رو پاسخ داد. در حوزهی انیمیشن بهتازگی گروهی از جوانان در مدجین کلمبیا بنیادی نوپا بنا نهادند که با آنها هم رابطهای نزدیک داریم. در حوزهی سینما و البته ادبیات هم در بوینس آیرس آرژانتین و مکزیکو سیتی و در برزیل تلاشهای بسیاری شده است. البته در برزیل هم به واسطهی تفاوت جزئی زبانی و هم تفاوت ساختارها، روند کمی متفاوت و بیشتر متمرکز بر زاغهنشینها و با کمکهای بسیار بنیادهای جهانی صورت میگیرد.
– کمی دربارهی سازوکار پارک توضیح بده؟
– ما اعضای داوطلب بسیاری داریم که به واسطهی آنها هفتههای فرهنگی و هنری برگزار میکنیم؛ برای مثال، در هر سال میزبان گروههای بسیاری از کشورهای گوناگون هستیم، به همین نحو خودمان در مناسبات فرهنگی سایرین شرکت میکنیم.
– چه اهداف بلندمدتی رو در نظر دارید؟
– هدف عمدهی من برپایی شبکهی فرهنگی با هدف مبارزه علیه فقر فرهنگی و اقتصادیه. ما به کمک واحدهای آموزشیمون به تربیت و آموزش فنون از کودکان تا بزرگسالان میپردازیم.
– از ایران چی میدونی؟
– من چهار سال قبل به ایران سفر کردم. اونجا هفتهی فرهنگی در تهران (در فرهنگسرای ارسباران) و در شیراز (در سالن حافظ) شبهای لاتین برپا بود. وضعیت در ایران به واسطهی وجود زیرساختهای بهتر، امنیت نسبی، سطح تحصیلی بالاتر و البته بنیان قوی خانواده خیلی بهتر است. ایران سالهاست که در حوزههای متفاوت هنر حرفی برای گفتن داشته و این خودش بزرگترین نقطهی قوت است.
– درانتها آرزوی بزرگت چیه؟
– بیشتر میشود گفت هدفه تا آرزو. شاید رنگوبوی شعاری داشته باشه، اما تلاش من و آدمهایی مثل من مبارزه با فقر در همهی جوانب و البته صلح و دوستی آدمهاست.
– ممنون بابت وقتی که گذاشتی رفیق. گامهایتان استوار و توانتان مضاعف.
در پايان، بايد قدردان اين پير دير،کانون، باشيم كه سالها در سرما و گرما پا پس نكشيد و مردانه ايستاد. شايد بهتر است ما به جبران اندکی از آن گذشته برآييم و به ياري كانون بشتابيم. چه دشوار راه و چه ساده راهكارهايي. از یک سو خصوصیسازی بخشهای گوناگون كانون و اعمال سیاستهای مشوقانه در راستاي بهبود سرمایهگذاری و تقويت زيرساخت و از سوی ديگر بازگشت سياست آموزشمحور بهجاي سرگرميمحور در ساخت آثار و گسترش ارتباطات جهاني به نظر منطقیترین راه پیش رو میآید. سخن در باب شیرینی و دینی که کانون بر گردن ما دارد بسیار و فرصت اندک است. در پایان لازم است از الناز بهبهانی سپاسگزاری کنم که در اصلاح و ویرایش متن مرا یاری کرد، بدون حضور او این مهم ممکن نبود.