درباره‌ی فیروزشیروانلو که مدارای بلندپروازانه‌اش نسلی از روشنفکران فرهنگ‌ساز بار آورد
(این نوشته در دو بخش منتشر شده است )

«ما معتقد نیستیم که کودکان از آدم‌های بزرگ از نظر فکری عقب‌افتاده‌تر هستند. بچه‌ها مسائل را در محدوده‌ی شناخت و دانشی که از جهان دارند می‌فهمند. برخی استنتاج‌های آماری و فرموله، مثل گروه‌بندی سنی بچه‌ها، خیلی مضحک است. شما مسئله‌ای را به‌راحتی می‌توانید به یک بچه شش‌هفت‌ساله‌ای که پشت تلویزیون می‌نشیند تفهیم کنید درحالی‌که این کار در مورد یک بچه دهاتی چهارده‌پانزده‌ساله که فاقد یک چنین محیط اجتماعی است، غیرممکن است. پس می‌فهمیم این فرمول‌ها، جدا از زمینه‌ی اجتماعی ارزش خودشان را از دست می‌دهند.»

فیروز شیروانلو

 

در خاطر هیچ‌یک از مردان و زنانی کهترورنه-تروا در آن روزهای بیم‌وامید، دست‌دردست هم، خانه‌ی آمال کودکانه‌ی چند نسل پس از خویش را پی افکندند، خاطره‌ی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در دهه‌ی چهل بی‌نام فیروز شیروانلو جان نمی‌گیرد. مردی خوش‌پوش و بلندبالا که گرمای دستان پرفتوتش خیلی‌ها را از سرمای انزوای روشنفکرانه‌شان بیرون کشید و محفلی ساخت که تا همین اکنون نورش بر بلندای نیم‌قرن تجربه‌ی فرهنگی جامعه‌ی ایرانی تابیدن گرفته است. چهره‌ی شیروانلو مدت‌هاست در پس غبار سالیان و روایت مغرضانه‌ی اغیار زیر سکوتی مرگبار پنهان مانده، اما نتیجه‌ی عملکرد او در هرکجا که بوده به هزار زبان در سخن است. امروز اگر کسی او را به‌خاطر آورد، کمتر در هیئت دانشجوی پرشور کنفدراسیونی و عضو گروه متهم به ترور شخص اول مملکت است؛ او حتی دیگر به نام پدر نظامی‌اش نیز شناخته نیست که اگر بود، چنین در نظر بسیاری از روشنفکران هم‌عصرش که نه دلی خوش از دستگاه گذشته داشتند و نه پیوندی با آن، همراه احترامی منحصربه‌فرد ماندگار نمی‌شد. فیروز شیروانلو یک فرهنگ‌مدارِ بلندپرواز و البته جاه‌طلب بود که این جاه‌طلبی‌اش، بیش از خود، به دیگران میدان داد که هریک استعدادی نهفته را در تعامل با او شکوفا کردند. او جامعه‌شناسی هنر خوانده بود و بیش از بسیاری از هم‌نسلانش هنر جهانی را به جامعه‌اش شناساند و با هنری که در شناخت روندهای جامعه داشت، برخی از بزرگ‌ترین اثرهای فرهنگی و اجتماعی را بر عمق جان هموطنانش نشاند. به‌قول آیدین آغداشلو: «از نسل کارآمدی برخاسته بود که در همه‌ی سمت‌وسویش شور «ساختن» داشت، به هر قیمتی، و گاه به قیمتی گزاف». این داستان خطر کردن است، داستان مدارا با آینده؛ قصه‌ی زندگی چریکی فرهنگی که تا واپسین دم، از تکاپو در مسیر آرمان‌هایش دست نشست.

 

فصل اول: از قلب خراسان تا کارزار انگلستان

داستان زندگی فیروز شیروانلو، شهریور ۱۳۱۷، در مشهد آغاز شد. پدرش سرهنگ رضا شیروانلو، از افسران عالی‌رتبه‌ی ارتش شاهنشاهی، و مادرش شریعه مقدم ابراهیم‌لو، زنی بود تحصیل‌کرده و فرهنگی. پدربزرگ مادری فیروز، تاجری اهل عشق‌آباد ترکمنستان بود که در پی وقوع انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در شوروی، همراه اهل‌وعیال به ایران مهاجرت کرد و در مشهد ساکن شد. فیروز خردسال بود که پدر و مادرش به‌واسطه‌ی شغل سرهنگ، رهسپار تهران شدند و به خانه‌ای حوالی خیابان شاه‌رضا نقل مکان کردند. او تحصیل مقدماتی خود را در مدرسه‌ی منوچهری تهران گذراند و بعدها برای گذران دوره‌ی متوسطه راهی کالج آمریکایی تهران (البرز) شد. فیروز از همان کودکی به طراحی و نقاشی علاقه نشان می‌داد و به‌همین‌دلیل، هم‌زمان با تحصیلات آکادمیک، در کلاس‌های خصوصی نقاشی که زیر نظر استاد جعفر پتگر در خیابان منوچهری تهران برگزار می‌شد، شرکت جست و نخستین دل‌مشغولی‌های هنری‌اش را در آن مکتب مشق کرد. او در ۱۳۳۷ همچون بسیاری از هم‌نسلانش، تصمیم گرفت برای ادامه‌ی تحصیل راهی اروپا شود. انتخاب او شهر لیدز در انگلستان بود و تحصیل در رشته‌ای که تا آن روز کمتر کسی درباره‌اش می‌دانست: جامعه‌شناسی هنر. اما ظاهراً رفتن او از ایران کاتالیزوری هم لازم داشت.

فیروز شیروانلو از نسلی بود که دوران نهضت ملی را در نوجوانی دیده بود و خود نیز پس از فروکش کردن آتش کودتای ۲۸ مرداد، به جوانی رسیده بود. اسفندماه ۱۳۳۵ که سازمان اطلاعات و امنیت کشور تأسیس شد، رژیم شاه نشان داد که آرام‌آرام به دنبال راهی سیستماتیک برای کنترل اعتراضات رسمی و زیرزمینی می‌گردد که معتقد بودند بیش‌ از ‌هر ‌چیز از جانب حکومت سوسیالیستی شوروی و گروه‌های چپ‌گرا سازمان‌دهی می‌شود. از همان سال‌ها تب فرستادن فرزندان به فرنگ برای ادامه‌ی تحصیل در میان بسیاری از خانواده‌های متمول ایرانی، خصوصاً آن‌ها که دل در گرو نظم موجود داشتند، بالا گرفت. این اشتیاق، بیش از هر چیز، به فضای اختناق‌آمیز و سیاست‌زده‌ی دانشگاه‌ها بازمی‌گشت که آنان را از «انحراف» احتمالی فرزندانشان به‌ سمت مسیرهای خاکی و زیرزمینی بیمناک می‌کرد. در چنین شرایطی بود که سفر فیروز شیروانلو هم به انگلستان ممکن شد. وقتی او به اروپا رفت، کمی بیش از یک سال از راه‌اندازی ساواک می‌گذشت و پرویز ثابتی، رئیس اداره کل سوم ساواک، در کتاب خاطراتش که چند سال قبل تحت عنوان در دامگه حادثه منتشر شد، ادعا کرده است که «سرهنگ شیروانلو، پدر فیروز شیروانلو، در ساواک مترجم زبان روسی بوده و وقتی پسرش می‌خواست برود انگلستان، بورسیه‌ی ساواک شد.» چه این ادعا درست باشد و چه غلط نکته‌ی مهم ماجرا در ادامه‌ی جمله‌ی ثابتی نهفته که گفته بود:‌ «در آنجا رفت داخل مخالفان و بورس وی قطع شد.» اما چه شد که فرزند سرهنگ شیروانلو سر از جمع مخالفان شاه درآورد؟

 

فصل دوم: در پیمان کنفدراسیون

هرچند بسیاری فرزندانشان را برای دوری از گزند سیاست به اروپا فرستادند، اما هنوز دو سالی از سفر فیروز شیروانلو به انگلستان نگذشته بود که به عضویت گروهی سیاسی درآمد. اتحاد انجمن‌های دانشجویان ایرانی، در چند کشور اروپایی ازجمله فرانسه، انگلستان و آلمان، گروهی سیاسی‌ـ دانشجویی به نام کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی در اروپا را تشکیل داد که در مدت‌ زمان کوتاهی، به مهم‌ترین جبهه‌ی مخالفت با رژیم شاه یا به قول برخی به «بزرگ‌ترین تشکیلات ضد حکومتی و غیرمسلح در جهان» تبدیل شد. فیروز شیروانلو آن زمان در کانون این تحولات قرار داشت. هرچند دور از لندن در شهر لیدز روزگار می‌گذراند، اما از راه نامه‌نگاری با سایر دانشجویان عضو انجمن دانشجویان ایرانی در انگلستان پیگیر فعالیت‌های فرهنگی و سیاسی آن‌ها بود و خود در کنار جمشید انور از ستون‌نویسان نشریه‌ی پیمان چاپ لندن به‌شمار می‌آمد. پیمانی که در کنار نشریات همگام، پژوهش، سوسیالیسم، پیوند، پیشوا، شانزده آذر، پگاه و یاد ازجمله ارگان‌های مکتوب انجمن‌های دانشجویی در اروپا بود.

فیروز شیروانلو از دانشجویان فعال فدراسیون دانشجویان مقیم انگلستان بود و پیش از بازگشت به ایران در ۱۳۴۲، عضو هیأت اجراییه و دبیر اول این فدراسیون بود. او که به جبهه‌ی چپ گرایش یافته بود، در انگلستان با افرادی نظیر جمشید انور، محسن رضوانی و پرویز نیکخواه نزدیک شد و با دو نفر اخیر درباره‌ی ظرفیت‌های موجود در داخل ایران برای تداوم مبارزات سیاسی به‌تبادل نظر می‌پرداخت. پرویز نیکخواه بعدها در اعترافاتش گفت: «ایده‌ی جنگ پارتیزانی از کوبا به ما الهام شده بود؛ اما با در نظر داشتن اینکه ایران دارای شرایط خاص خود است [به این نتیجه رسیدیم که] تا وضع ایران دقیقاً بر ما روشن نشود ما نمی‌توانیم درباره‌ی نحوه‌ی حرکت خود صحبت کنیم … من تصمیم گرفتم که به ایران بیایم. این را با فیروز شیروانلو در میان گذاشتم. او نیز پذیرفت. چون محسن رضوانی علاقه‌مند نبود که به ایران بیاید، قرار شد که من از نتایج مطالعاتم در ایران برای او بنویسم.» پاییز ۱۳۴۳، نیکخواه و شیروانلو،‌ چند ماهی پس از بازگشت به ایران، همراه با دو دوست دیگر به نام‌های منصور پورکاشانی و احمد منصوری‌مقدم دورهم جمع شدند تا برای آینده برنامه‌ریزی کنند. آن‌ها پس از گفت‌وگویی جمعی به دو نتیجه‌ی ملموس رسیدند: «اول، باید ابتدا اوضاع ایران را بررسی کرد و برای این کار لازم است که از دیگران کمک گرفت. دوم، به‌علت ضعف مالی باید دنبال کار برویم.» این‌چنین بود که فیروز و رفقایش هریک در جایی مشغول به‌کار شدند و در این میان فیروز شیروانلو ابتدا مدتی را در کتابخانه‌ی شرکت ملی نفت ایران کتابداری کرد تا اینکه با معرفی دوستی، راهی بزرگ‌ترین شرکت انتشاراتی آن روز ایران شد:‌ انتشارات فرانکلین.

 

فصل سوم:‌ فرانکلین و گلوله‌ای که بر قلب سرنوشت نشست

«انتشارات فرانکلین، شعبه‌ی تهران» بیش از یک دهه از عمرش می‌گذشت که گذار شیروانلو به آنجا افتاد. مؤسسه‌ی انتشاراتی بزرگی که به کار تألیف کتاب‌های درسی اشتغال داشت، تصویرسازی کتاب را به‌شکل تخصصی و حرفه‌ای در ایران بنیان گذاشته بود و از هنرمندانی نظیر پرویز کلانتری، زمان زمانی و نورالدین زرین‌کلک بهره می‌برد. وقتی فرانکلین تصمیم گرفت مجلاتی را با عنوان پیک منتشر کند تا منبعی مطالعاتی و آموزشی در مجاورت کتاب‌های درسی دانش‌آموزان باشد، شیروانلو به‌عنوان مدیر تولید هنری این نشریه به فرانکلین پیوست. نورالدین زرین‌کلک نخستین دیدار با شیروانلو را در فرانکلین چنین توصیف می‌کند: ‌«یک روز آقای جوانی وارد استودیو شد که با نام فیروز شیروانلو معرفی‌اش کردند. او رابط ما با بخش ویراستاری کتاب بود. جوانی تروتمیز و خوش‌قیافه و خوش‌لباس و مؤدب بود. ریش هیپی‌گونه زیر چانه و عینکی روشنفکرانه به چشم داشت. این ظاهر او بود و وقتی یواش‌یواش کارش با ما بیشتر شد، بقیه خصوصیاتش را بیشتر فهمیدیم که ما را به او بیشتر علاقه‌مند کرد. هم آداب‌دانی‌اش، هم روشنفکری‌اش.» شیروانلو برای طراحی مجله‌ی پیک از سه نقاش دعوت به‌کار کرد: «آراپیک باغداساریان، بهمن بروجنی و فرشید مثقالی.» مثقالی درباره‌ی آن تجربه می‌گوید:‌ »موقعیت فوق‌العاده‌ای بود. چون پول می‌گرفتیم و کاری را که دوست داشتیم انجام می‌دادیم.» هنوز یک سال از آغاز همکاری آن روشنفکر جوان و خوش‌پوش با فرانکلین نگذشته بود که دستگیری و اعلام نامش در فهرست متهمان یک پرونده جنجالی همکارانش را شوکه کرد.

بامداد ۲۱ فروردین ۱۳۴۴، محمدرضا شاه از یک سوءقصد نافرجام جان سالم به‌در برد. رضا شمس‌آبادی، سرباز وظیفه و عضو گارد جاویدان، اقدام به ترور شاه کرد، اما موفق نشد او را هدف قرار دهد و دو تن از اعضای گارد شاهنشاهی به نام‌های بابائیان و لشگری را به قتل رساند و خود نیز به ضرب گلوله‌ی مأموران امنیتی کشته شد. در پی این واقعه دولت وقت، در روز ۸ اردیبهشت ۱۳۴۴، اعلام کرد حادثه‌ی سوءقصد به شاه از سوی کمونیست‌های هوادار چین طراحی شده و از پرویز نیکخواه، احمد منصوری، احمد کامرانی، محسن رسولی، منصور پورکاشانی و فیروز شیروانلو به‌عنوان متهمان این پرونده نام برد. شیروانلو روز ترور به کافه تهران‌پالاس رفته بود و در آنجا ساعتی را با م. آزاد گذرانده بود. محمود مشرف آزاد تهرانی مشهور به م. آزاد که بعدها به‌دعوت شیروانلو یکی از اعضای شورای انتشارات کانون شد، آن دیدار را چنین روایت می‌کند:‌ «عصر به تهران‌پالاس آمد. خبر ترور ناکام شاه به‌دست یک سرباز گارد را تازه شنیده بود، آن شب فیروز حالت غریبی داشت، پرشور و تب‌ناک و خوشحال و شوخ‌وشنگ و خندان‌تر از همیشه، و من که هیچ از آن ماجرا خبر نداشتم، وقتی فردای آن روز شنیدم که شیروانلو را هم گرفته‌اند، حیرت‌زده شدم. درست است که شیروانلو یک روشنفکر سیاسی هم بود، اما به ماجراجویی اعتقادی نداشت.» آزاد در این احساس حیرت تنها نبود. خبر بازداشت شیروانلو موجی از بهت را در میان تمامی دوستان و همکاران او، ازجمله در فرانکلین، به‌وجود آورد و پس‌لرزه‌های آن در این مؤسسه احساس شد. فرشید مثقالی از دسته‌ی بهت‌زدگان بود: «ناگهان همه‌چیز تغییر کرد. یک روز از طرف یکی از سربازان گارد در کاخ به شاه سوءقصدی صورت گرفت. فردای آن روز، شیروانلو به مؤسسه نیامد و بعد فهمیدیم که در همین رابطه دستگیر و زندانی شده و گویا با حلقه‌ای به جریان سوءقصد مرتبط می‌شد. به‌دنبال این واقعه ما را هم از مؤسسه اخراج کردند.» در پی بازداشت شیروانلو و یارانش، کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی در اروپا و آمریکا، با صدور پیامی ضمن تقدیر از تلاش شجاعانه برای ترور شاه، موجی از اعتراضات را علیه دستگیری آنان در سراسر کشورهای دنیا به‌راه انداخت. هرچند شیروانلو و رفقایش جز احمد منصوری که در دیدار با شاه بر دخالت در ماجرا تأکید و به آن افتخار کرد، هرگز دخالت در ترور را نپذیرفتند، اما در اعترافاتشان به برخی تلاش‌ها برای تشکیل یک گروه مائوئیستی به‌منظور امکان‌سنجی مبارزات پارتیزانی اذعان کردند. معلوم شد آن‌ها، در دوران پس از بازگشت به ایران، تا پیش‌ازآنکه پیرو واقعه‌ی ترور شاه بازداشت شوند، شعبه‌ی شهر «کافه ریویرا» (در ابتدای خیابان قوام‌السلطنه) را پاتوق کرده، برای تشکیل یک هسته‌ی فکری چپ در تکاپو بودند. چیزی نگذشت که این دیدارهای گه‌گاهی به جلسات هفتگی در منزل شیروانلو واقع در خیابان شاه‌رضا تبدیل شد و گروه با خرید یک ماشین پلی‌کپی و دو ماشین تایپ به ترجمه و تکثیر کتاب‌های انگلیسی درباره‌ی مسائل تئوریک، اختلاف چین و شوروی و جزواتی از آثار مائوتسه تونگ و جنگ‌های پارتیزانی مبادرت کردند. به‌دنبال پنج ماه بازجویی، متهمان پرونده‌ی سوءقصد نافرجام به شاه که به چهارده تن رسیده بودند، در ۱۴ مهرماه ۱۳۴۴، پای میز محاکمه رفتند. دادستان در کیفرخواست صادره، برای چهار تن از متهمان، تقاضای اعدام و برای ده نفر دیگر که فیروز شیروانلو نیز در میانشان بود، درخواست سه تا ده سال زندان کرد. پس از بیست جلسه محاکمه، دادگاه در ۱۱ آبان همان سال رأی خود را اعلام کرد که بر اساس آن دو نفر به اعدام، یک نفر به حبس ابد، نه نفر به حبس از شش ماه تا هشت سال محکوم شدند و دو نفر از اتهامات تبرئه شدند. فیروز شیروانلو که به یک سال زندان محکوم شده بود، هم‌پای دیگران به حکم صادره اعتراض کرد، اما دادگاه تجدیدنظر، هرچند به شکستن برخی حکم‌های سنگین ازجمله تبدیل حکم حبس ابد پرویز نیکخواه به ده سال زندان رأی داد، اما فیروز شیروانلو و چند تن دیگر بازندگان این فرجام‌خواهی بودند؛ چراکه حکمشان نه‌فقط نشکست، افزایش هم یافت. بدین ترتیب فیروز شیروانلو، در بامداد ۲۴ آذرماه ۱۳۴۴، به حکم دادگاه تجدیدنظر به پنج سال زندان محکوم شد و برای گذران دوران حبس راهی زندان قصر شد. نورالدین زرین‌کلک با اشاره به حیرت و نگرانی همکاران شیروانلو و دیداری که از سر دلواپسی با او در زندان داشته‌اند، می‌گوید: ‌«وقتی شیروانلو را گرفتند، همه‌ی ما افسرده و ناراحت شدیم. از طرف مسئولان فرانکلین به ما سپرده بودند، هیچ‌چیز راجع‌به شیروانلو نگویید و نپرسید. بالاخره یک روز ما طاقتمان تمام شد. من و کلانتری قرار گذاشتیم برویم دیدارش در زندان قصر. رفتیم و دیدیمش و هیچ اتفاقی هم نیفتاد. نه ما را گرفتند و نه از ما سؤال و جواب کردند. رفتیم و صدایش کردند و ما دیدیمش و احوالپرسی کردیم. دیدیم سالم و خوب است. امید این را که برمی‌گردد از او گرفتیم. این برای ما خیلی خوب بود. شادی‌آور بود.»

فیروز شیروانلو که چشم‌انداز حبسش را پنج‌ساله دیده بود، در همان زندان، دست‌به‌کار تأملی فرهنگی شد و ترجمه‌ی یکی از کتاب‌هایی را که از انگلستان آورده بود، آغاز کرد. کتابی با عنوان ضرورت هنر نوشته‌ی ارنست فیشر. ترجمه را که تمام کرد روند حبس کشیدنش به‌کل تغییر کرد؛ او که قرار بود پنج سال در زندان بماند، زودتر از آنچه همه و حتی خودش تصور می‌کردند، از حبس درآمد. درباره‌ی ماجرای آزادی او و چند تن دیگر از هم‌پرونده‌هایش روایت‌های گوناگونی وجود دارد. برخی که بی‌توجه به انکار دخالت در ماجرای ترور از طرف گروه، از تغییر مسیر ۱۸۰درجه‌ای‌شان -که از ترور شاه به خدمت به دستگاه رسیدند- حیرت‌زده بودند، بلندپروازی و جاه‌طلبی‌های این افراد را عاملی برای ارائه‌ی درخواست عفو و گرفتن حکم آزادی از شاه می‌دانستند. برخی دیگر اما دیداری که میان محمدرضا شاه و احمد منصوری، یکی از دستگیرشدگان، انجام شده بود را مؤثرتر می‌یافتند. گفته می‌شد محمدرضا شاه پس‌ازاین دیدار، به این نتیجه رسیده بود که این گروه نقش مستقیمی در توطئه‌ی ترور نداشته‌اند. او بعدها از اعضای گروه می‌خواهد اگر به‌ دنبال ساختن کشورشان هستند با آغاز فعالیت در هر جایی که آن را برای آینده‌ی ایران مفیدتر می‌دانند در این راه قدم بردارند. پرویز ثابتی در کتاب در دامگه حادثه با اشاره به آن دیدار و نظر شاه درباره‌ی گروه می‌گوید: «شاه در ملاقات با منصوری تهرانی متقاعد نشده بود که این توطئه به‌وسیله منصوری و کامرانی صورت گرفته و [معتقد بود] می‌بایستی سیاست‌هایی دنبال آن بوده باشند. دکتر اقبال به من گفت که اعلیحضرت به او گفته‌اند “نفهمیدیم این تیرها بالاخره از کجا به‌طرف ما شلیک شد”، من به دکتر اقبال گفتم که واقعیت همین است که کشف شده است. دکتر اقبال گفت “اعلیحضرت مطلقاً معتقد نیست که این تیر را این افراد خودشان زده باشند و فکر می‌کند کار روس‌ها یا انگلیسی‌ها بوده است.” شاه شک داشت و به همین دلیل احمد منصوری را ملاقات کرده بود. از شهبانو فرح هم پرسیدم که وی هم تأیید کرد که منصوری را نزد شاه برده بودند.» اما بعد از گذشت مدتی از دوران حبس گروه نیکخواه- منصوری، بسیاری از اعضای گروه به لطایف‌الحیلی آزاد شدند و در میان متهمان این پرونده تنها کسی که راه‌کارهای موجود رهایی از بند را نپذیرفت، احمد منصوری بود که تا انقلاب ۱۳۵۷ در زندان ماند. اما دیگران هریک راهی تازه برگزیدند. پرویز نیکخواه که به‌عنوان مغز متفکر این گروه مورد احترام جهانی اعضای کنفدراسیون دانشجویان قرار داشت، ناگهان تغییر ایدئولوژی داد و بعد از آزادی از زندان، به‌منظور رد عقاید پیشینش در نشستی رادیویی حضور یافت. او سپس به‌دعوت محمدحسین جعفریان به رادیو تلویزیون تازه‌تأسیس ایران رفت و در آنجا به‌عنوان معاون رضا قطبی به‌کار مشغول شد. فیروز فولادی هم همراه نیکخواه به رادیو تلویزیون رفت و مدتی سردبیر مجله‌ی تماشا بود و فیروز شیروانلو هم که روز ۵ آبان ۱۳۴۵ از زندان آزاد شده بود، بعدها کار در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را انتخاب کرد. هرچند مدتی گذشت تا به‌صورت تمام‌وقت در آن مؤسسه مستقر شود. او هنوز یک پله‌ی دیگر تا کانون فاصله داشت: «نگاره».

 

فصل چهارم:‌ نگاره، پلی به دنیای کودکان

فیروز شیروانلو، پس از آزادی از زندان، ابتدا به انتشارات فرانکلین بازگشت اما اوضاع تغییر کرده بود. برخی از اعضای گروه طراحی که او برای انجام کارهای مؤسسه فراخوانده بود، اخراج شده بودند و فضای ادامه‌ی کار را مهیا ندید. تصمیم گرفت طرحی نو دراندازد. «دفتر نشر و تبلیغات نگاره» نخستین تجربه‌ی شیروانلو در نهادسازی فرهنگی و هنری بود. فرشید مثقالی می‌گوید: «شیروانلو بعد از چند سال که آ زاد شد، شرکتی به نام نگاره را تأسیس کرد و با توجه به سابقه‌ای که از من داشت دوباره دعوت به کارم کرد. در نگاره با احمدرضا احمدی، فریده فرجام، عباس کیارستمی و نیکزاد نجومی همکار شدم. فیروز شیروانلو آشنایان زیادی داشت و سفارش‌های مختلفی می‌گرفت. در آنجا کارهایی را برای شرکت نفت انجام دادیم و برای پوسترهای سینمایی سفارش می‌گرفتیم.» دفتر نگاره، بالاتر از میدان ولیعهد، پشت سینما امپایر (استقلال فعلی) قرار داشت و بسیاری از طراحان جوان فعالیت‌های جدی‌شان را از همکاری با آن آغاز کردند. یکی از این افراد علی‌اصغر محتاج بود. دانشجوی دانشکده‌ی هنرهای زیبا که از طریق مثقالی و کیارستمی به شیروانلو معرفی شد. او نگاره را سنگ بنای کانون می‌داند: «تا آنجا که من می‌دانم نگاره یعنی کانون و کانون یعنی شیروانلو و شیروانلو یعنی همه‌ی هنرمندان زمان خودش و بعد از خودش، از هر قبیله و ایل‌وتباری … هر روز بعدازظهر دانشکده را که آن‌همه دوست می‌داشتیم رها می‌کردیم و به نگاره می‌رفتیم. نیکزاد [نجومی] نقاش خوبی بود و هست و به‌خوبی از عهده‌ی تصویرسازی برای کودکان که نگاره در این مورد حرف اول را می‌زد، برمی‌آید. فرشید [مثقالی] علاوه بر کارهای نگاره، مجله نگین را هم صفحه‌آرایی می‌کرد. به‌حق پیش از ما، فرشید مثقالی و عباس کیارستمی در بخش گرافیک نگاره مشغول به‌کار شده بودند. حالا ما چهار نفر شده بودیم گروه گرافیک نگاره «زیر نظر» شیروانلو. شاید اصطلاح «زیر نظر» برای مثقالی و کیارستمی و نجومی چندان روا نباشد، اما در مورد من کاملاً صدق می‌کند.» او درباره‌ی فضای کار در نگاره در مقایسه با دانشکده‌ی هنرهای زیبا که همگی آن‌ها دانشجویانش بودند، می‌گوید:‌«در دانشکده ظاهراً آزادی بیشتری بود که ما به هر ترتیب که دوست داشتیم کار کنیم فوقش نمره نمی‌گرفتیم. اما در نگاره کار جدی بود. حُسن کار در نگاره این بود که ما باید کار را طوری طراحی می‌کردیم که نهایتاً و جدا از اینکه موردپسند صاحب‌کار قرار گیرد، می‌بایست قابلیت چاپ را هم داشته باشد. این محدودیت بسیار مفید بود تا ما با کار حرفه‌ای آشنا شویم … شیروانلو مسائل چاپ را در انگلستان خوانده و با آن آشنا شده بود و در نوجویی‌ها بسیار تأثیرگذار بود. هر روز که می‌گذشت بیشتر می‌فهمیدم که او حداقل نسبت به من چه لطف بزرگی کرده است. فی‌الواقع من می‌بایست ماهیانه چیزی هم به‌عنوان شهریه می‌پرداختم درحالی‌که او ماهی پانصد تومان بابت چهار ساعت کار در روز به من حقوق می‌داد و بالاتر از آن حدود دو سالی که من در نگاره کار کردم بهترین سابقه‌ی کار برای من به‌حساب می‌آمد.»

هم‌زمان با فعالیت نگاره که با تکیه بر نیروی متخصص و گرافیست‌های کاربلدش، کارهای تبلیغاتی بسیاری از شرکت‌ها و نهادهای بزرگ را به‌انجام می‌رساند، در گوشه‌ی دیگری از شهر، تلاش‌های اولیه برای تأسیس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به‌ثمر می‌رسید.

 

این نوشته در دو بخش منتشر میشود بخش دوم را اینجا بخوانید

امتیاز به نوشته
امتیاز شما 14 آرا
9.0