«وقتی کسی مزاحمت شد حواست باشه توی کوچه های بن بست نری گیر بیفتی، سعی کن زودتر یه راهی به خیابون پیدا کنی. اگه پیدا نکردی، درِ یه خونه رو بزن که مزاحم فکر کنه رسیدی به خونه خودت. ولی حواست باشه توی خونه ناشناس هم نری»، «اگه توی تاکسی نشستی، مردِ کناری سعی کرد جای زیادی بگیره، زود تذکر بده و راننده رو هم متوجه کن که اون مرد نتونه کاری کنه، در نهایت اگه دیدی داری اذیت میشی سریع پیاده شو»، «اگه دیدی یه دوچرخه ای یا موتوری داره آروم نزدیک میشه، سعی کن قدمهات رو تند کنی و خودت رو برسونی به یه جای شلوغ»…
من در شهری بزرگ شدم، که تمام این تذکرها را مادرم از بچگی به من داده بود و آنقدر توی شهر با تمامش مواجه شده بودیم که مثل یک خودآموزِ سیار، بلد بودیم راهوچاهِ مقابله با مزاحمها را یادِ هم بدهیم. یاد گرفته بودم چشمهایم را حساس کنم به نگاه مردها و قصد و نیت پشت چشمهایشان را بخوانم، یا حدس بزنم از کدام مسیر میروند، و گوشهایم را تیز کنم به صدای قدمها، خشخشِ کفشها، رکاب زدن چرخ، ترمز موتور یا بوق ماشین… اینها آداب زندگی روزمره یک زن بود در خیابانهای یک شهر… بیشتر از اینها هم بود. قدمزدن در جاهای تاریک و خلوت به طور کلی ممنوع بود، تردد در ساعتهای خاصی از ظهر و شب حتی با وجود همراه داشتن زنی دیگر خطرناک بود، گپ زدن با راننده تاکسی یا فروشنده و غیره با نوعی احتیاط و ترس همراه بود که مبادا صمیمیتِ لحن یا زبانِ بدن گمانهای نادرستی را به ذهن طرف مقابل متبادر کند، در بازارهای شلوغ و مراکز شهری، باید مدام مراقب راه رفتنت و حفظ فاصلهات با مردها میبودی، در خیابان از سمت مردهای پیر و جوان مورد آزارهای کلامی روزانه بودی و هزار نمونه پنهان دیگر… به بیان دیگر، هر زنی بیآنکه تحت یک آموزش مدون و آکادمیک قرار بگیرد، از همان سنین کودکی، کم کم مناسبات ارتباطش با شهر و آدمها را یاد میگرفت، حدود و مرزهای ذهنی و قراردادهای نانوشته را رعایت میکرد، و برای هر لحظه گشت وگذار در شهر، باری از بایدهاونبایدها را به دوش میکشید که زندگی در خیابان را سنگین و سنگینتر و حصار شهر را مدام محدود و محدودتر میکرد. این تجربه مشترک اغلب زنها بود.
حالا تصور کنید زن هستید. آن همه تجربه را از سر گذرانده اید و در شهری قدم میزنید. ساعت دو بعدازظهر است و کوچه ها خلوت اند. صدای موتورسیکلتی از دور میآید. نزدیک که میشود سرعتش آرام میشود. وحشتزده موقعیت را ارزیابی میکنید. کوچه بنبست نیست. خوب است. اولین زنگ درِ همسایه در یکقدمی است. خوب است. برمیگردید، پشت به دیوار کوچه میایستید تا موتور را از کنار ببینید و بسنجید که ممکن است از کدام طرف به سمتتان بیاید. مرد همچنان موتورسیکلت را آرام میراند و به سمتتان حرکت میکند. خودتان را آماده میکنید که اولین واکنش دفاعیتان را رو کنید. مرد با تعجب به حرکاتتان نگاه میکند و احتمالا متوجه ترس شما میشود. موتورسیکلت با همان صدای قِرقِر آرام از کنارتان میگذرد. میگذرد… یک نگاه عاقل اندر سفیه به شما میاندازد و میرود…انگار نه انگار… بی آنکه قصدی برای آزار شما داشته باشد. این اولین تجربه من در شهر تازه ام بود. «بوشهر»… شهری که نه موتورسیکلتهایش، نه راننده تاکسیهایش، نه فروشنده هایش، نه مردهای رهگذر غریبه اش، نه بازارهایش، نه خیابانهایش و نه کوچه هایش به این همه ترس تو از شهر عادت ندارند.
در بوشهر تجربه زندگی روزمره نزیسته بسیاری از زنها، محتمل و امکانپذیر است. میتوانی در اغلب ساعات شبانه روز در شهر قدم بزنی، یا میتوانی با کمترین دغدغه نسبت به ظاهر خود با مردم روبهرو شوی، و یا حتی با یکبار دیدن آدمها با آنها همکلام شوی، گپ بزنی و با حس بسیار دلنشینی معاشرت کنی، میتوانی در بازار و یا بافت قدیم شهر چرخ بزنی، یا پیادهروی و ورزش روزانهات را کنار دریا انجام بدهی. همه این چیزهای کوچکِ ساده که شهر امکانش را به تو می دهد، باعث میشود سبکتر در شهر راه بروی، نفس بکشی و زندگی کنی، انگار شهر با همه کوچکی اش، خود را به روی تو میگستراند و آن وقت است که بعد از یکی، دو سال زندگی در بوشهر کمتر تمایلی به زندگی در یک شهرِ بزرگتر خواهی داشت.
اینها تنها تجربه زنانِ ساکنِ بوشهر نیست. اگر کوله به دوش داشته باشی، یا رفتارت نشان بدهد که به شهر ناآشنا هستی، و یا به هر شکلی آدمها متوجه غریبه بودن و سکونت موقت تو در شهر شوند، در اغلب شهرها خطرات بیشتری تو را تهدید میکند چه برسد به این که زن باشی. زنِ مسافر بودن، زنِ دانشجو بودن و… زنان را در گروه قشر آسیب پذیر شهر قرار میدهد و اگر شهری برای این گروه زنان _ که نسبت به زنانِ آشنا به شهر با سکونت دائم _ در موضع ضعیفتری قرار میگیرند نسبتاً امن باشد، احتمالا جای بهتری برای زندگی است. اگر از تجربه زنانی که مسافر به بوشهر آمدهاند بپرسیم، بسیاری به نگاه آرامِ شهر به خودشان، و تجربه راحت و سبکبالیِ ارتباطات و مراودات اشاره میکنند. جالب این است که نه تنها زنان ایرانی، بلکه زنان مسافر از کشورهای دیگر هم این آرامش را در بوشهر میبینند. یادم می آید دوستی فرانسوی، که در چند وعده متفاوت شهرهای بزرگ ایران را گشته و دیده بود، بعد از رسیدن به بوشهر و تجربه نگاه آدمها و حالوهوای خیابانها، گفت که در هیچ جای ایران اینقدر احساس راحتی نکردهاست و گمان میکند که در بوشهر، خلاف بسیاری از شهرهای دیگر ایران برای گشتوگذارهایش در شهر نیازی به همراهِ مرد ندارد. حس امنیت، صمیمیت، و گشودگیِ فضایِ تعاملات اجتماعی حسی است که مسافرانِ زن در بدوِ ورود و در اولین مواجههشان با بوشهر به چشمشان میآید.
این گفته ها در راستای بزرگنماییِ فضای پذیرا و آرام بوشهر نیست. ما همه آگاهیم به این که هنوز هم حتی در چنین شهری که وصفش میکنیم، نمیتوان جانب احتیاط را نادیده گرفت. امنیت و آزادیای که از آن حرف میزنیم، نِسبی است. قطعاً در همین بوشهر محله ها و گذرگاه ها و آدمهایی هستند که موجبات مزاحمت و آزار را سبب میشوند و حتما زنانی هستند که ترس از محیط را تجربه کرده اند. بلکه تنها میتوانیم بگوییم که تعدادشان نسبت به بسیاری از شهرها کمتر است.
و بیشتر از آن خوب میدانیم که باید با خودمان روراست باشیم. زندگی در بوشهر امنیتی که باید از آنِ ما زنان به عنوان شهروندان یک شهر می بوده، آن هم نه همه اش را، به ما برگردانده و این برای کسی که سالها طعم زندگی در احتیاط و نگرانی را چشیده باشد اصلا کم نیست. اما این دلخوشیِ نِسبی ما به نترسیدن از شهر و آدمهایش، هرگز کافی نیست. آزارهای عمیق تر و پنهان تری هم در نگاه شهر هست. هنوز اگر زن باشید برای به دست آوردن جایگاهِ برابر در ذهن آدمها باید بجنگید. مثلاً برای آن که در شغلتان، حتی با داشتن تخصص و تجربه، همانقدر معتبر و قابل اعتماد محسوب شوید که یک همکار مرد، یا سادهتر حتی، برای این که در مهارت رانندگی مورد اتهام هزار پیش فرض نانوشته قرار نگیرید، و از این دست، باید مدام با ذهنیت نابرابر حاکم بر شهر روبهرو شوید که کار آسانی نیست.
سالها که میگذرد، همیشه از اینکه به عنوان یک زن در بوشهر زندگی میکنم خوشحالتر هستم. اما خوب میدانم که راهِ دراز است و برای رسیدن به نقطهای که زندگی در ذهنِ شهر برای زن، باری روی دوشمان نگذارد و حسی از امنیتِ مدام را القا کند، همچنان باید بسیار تلاش کرد.