از سیزده یا چهارده‌سالگی یاد گرفته بودم یا اجازه داشتم که از خانه‌مان، در خیابان خورشید، فقط به مغازه‌ی عکاسی در لاله‌زار بروم. اگر عجله نداشتم، ایستگاه اتوبوس کوچه‌ی بهنام، درست جلوی مدرسه‌مان در خیابان ژاله، را رها می‌کردم و پیاده سفر می‌کردم. هم دوقرانی پول بلیت اتوبوس را پس‌انداز کرده بودم و هم گشت‌و‌گذاری برای شناختن راه و دیدنی‌های مسیر فراهم شده بود. آن‌طرف سه‌راه ژاله بساط کتاب‌فروشی آقایی بود که فقط کتاب‌های هنری داشت و بعدها فهمیدم که پدر آقایان یساولی است، که از  ناشران خوب روزگار شدند. بعد از ورق زدن چندباره‌ی کتاب‌های نقاشی «شیشکین» با دریاهای خروشان و آسمان‌های کبود و آثار «رپین» با آدم‌های عجیب روس و با لباس‌های عجیب‌تر، در ویترین «فتو تهامی» عکس‌های آدم‌های خودمان بودند، همه آشنا، با کت‌و‌شلوارهای راه، موهای فر زده‌ی زنان زیبارو، مردان بلندقامت با کلاه پهلوی که یک نشان شیر و خورشید طلایی بر آن سوار بود. دیدار خاطره‌ی قومی.
بعد از فروشگاه لوازم موسیقی که مرا با آن کاری نبود، از میدان بهارستان که رد می‌شدم، اول خیابان شاه‌آباد عکاسی مهتاب آقای شکرالله رفیعی همیشه عکس بازیگران مشهور روز را در ویترین داشت، چرا که ایشان و عزیز رفیعی و عباس همایون شرکای کاروان فیلم بودند که از استودیوهای پرکار فیلم‌سازی آن زمان بود. بعد نوبت سینما حافظ و سینما سعدی بود که یکی‌شان بیشتر فیلم‌های هندی نمایش می‌داد و یادم است که ماه‌ها با نمایش فیلم هندی «سنگام» همیشه صف‌های درازی جلوی سینما بود. بوی آجیل گرم کنار سینما چنان در حافظه‌ام نقش بسته که از بوی تخمه‌ی گرم یاد سالن سینما می‌افتم. کتاب‌فروشی‌های معرفت و ابن‌سینا و بعدها امیرکبیر و نیل جهان روشن کتاب‌های دوست‌داشتنی بودند که روی جلد بعضی‌شان دلم را می‌برد. شمال چهارراه استانبول، فتوشکیب بود که در سال اول دانشکده، اولین دوربین نیکورمات را از پول جایزه‌ی مسابقه‌ی پوستری که برنده شده بودم از آنجا خریدم. فتوشکیب ظهور و چاپ عکس‌های درجه‌ی یکی داشت؛ مثل فوتو واهه که کمی دورتر، اول خیابان نادری، بعد از دیوار سفارت انگلیس و روبه‌روی پاساژ پلاسکو بود، که هنوز در آتش نسوخته بود. فوتو بانکی از آن رضا بانکی، فیلم‌بردار خوب سینما، بود. اول چهارراه استانبول شیرینی و پیراشکی فروشی معیلی بود که پدر همیشه آخر شب هنگام برگشتن به خانه از او شیرینی زبان یا شکری می‌گرفت و بالای آن مغازه‌ی عکاسی شاهین بود. کوچه مهران و کوچه رفاهی که خیابان سعدی را به لاله‌زار وصل می‌کرد پر از مغازه‌ی لباس عروسی و لباس‌فروشی بود، با «آسید جلال یک کلام» که کنار بساط لباس‌هایش، با قامت بلند و هیکل درشتش، صبح تا شب، فریاد حراج می‌زد. عکاسی پدرم، عکاسی زهره، پایین‌تر از کوچه‌ی مهران، روبه‌روی مسجد کوچک لاله‌زار و فروشگاه لوازم هنری یمین بود. ویترین فروشگاه یمین همیشه دلم را می‌برد. رنگ‌ها، قلم‌موها و مدل‌های نقاشی‌اش دلبری می‌کرد و از اینکه هیچ‌گاه پولم کفاف نمی‌داد تا از وسایل بهشتی‌اش چیزی بخرم، دلم می‌سوخت.
عکاسی همایون، پایین‌تر از سینما ایران، متعلق بود به مرتضی و عباس همایون، مدیر کاروان فیلم، که با پدر گاهی به آنجا رفته بودم و از نزدیک وحدت، بهمنیار، علی تابش، حمید قنبری و بسیاری از بازیگران معروف را که همگی با پدر دوستی داشتند، می‌دیدم. ویترین‌های بلند و باریک عکاسی زهره همیشه پر از عکس‌های بازیگر جوان خوش‌چهره‌ی چشم آبی، محمد متوسلانی، بود که عمرش دراز باد.
عکاسی‌های دیگر لاله‌زار عبارت بودند از شایان، پرنس، ویدا، کارلو (ابتدا متعلق به اصغر بیچاره، عکاس تئاتر و سینما، بود و سپس به علی باقرزاده معروف به علی کارلو رسید.)، انوش، رکس، شایان و فوتو متروپل. فوتو متروپل از آن احمد مایل‌افشار بود که فرزندانش قاسم، حمید و مجید نمایندگی محصولات کَنون را بعدها گرفتند. فتو متروپل را خوب به یاد دارم، چون برای خرید داروی ظهور و ثبوتِ عکاسی پدر، از مغازه تا آنجا، پیاده می‌رفتم؛ هم گشت‌و‌گذار بود و هم با پول کمی که داشتم، یک جفتیِ تصویر لانگ‌شات نصیبم می‌شد که همیشه خریدار نداشت. این‌ها را در قصه‌های کتاب «مشق‌های خط نخورده» نوشته‌ام.۱
ابتدای کوچه برلن، دو رستوران معروف طریقت و تبریزی بود که هنوز بوی کباب و خورشت خوب را با خاطره‌ی آن‌ها می‌سنجم. کنارشان جنرال بود، از اولین فروشگاه‌های بزرگ لباس و دیگر پوشش و پیرایش که پایین لاله‌زار بودند و همیشه لباس‌های شب عیدمان را، در سوز سرمای وزیده از کو‌ه‌های شمیران، از آنجا برایمان می‌خریدند که همیشه گشاد بود، البته غیر از کفش‌ها که همیشه تنگ بود.
روبه‌روی رستوران‌های کوچه برلن، پاساژی بود که آقایان اخوین و رضا مافی دفتر خوش‌نویسی داشتند و تبلیغات روزنامه‌ها و سینماها را می‌نوشتند. سر خیابان، محسن دولّو پلاکارد سینمایی می‌کشید و دفتر تابلوسازی و تبلیغات آقای فزایی نیز در بالاخانه‌ای در آنجا بود که عکس بزرگ لورل و هاردی همیشه روی بالکنش قرار داشت. غیر از سینما‌های خیابان اصلی لاله‌زار، چند سینما هم در کوچه‌ی ملی (باربد) معروف به سرخپوستان بود که بعضی روزها دو فیلم با یک بلیت نمایش می‌داد و جمعه‌ها غلغله بود، از سربازها و روستاییان، پر از دست‌فروشان و تصنیف‌فروشان و  فروشندگان ساندویچ و کله‌پزی و خوراک‌های دیگر.
تماشاخانه‌های جامعه‌ی باربد، پارس، نصر، تهران و دهقان یادگارهای پوسیده‌ی هنر نمایش ایران که روزگاری پرشکوه و درخشان را سپری کردند، باقیمانده‌ای موجود است که امیدوارم روزی تبدیل به موزه شوند. به یاد دارم نمایش «پرنده‌ی آبی» را به کارگردانی عبدالحسین نوشین و بازی لرتا با دکورهای مجلل و نور درخشان در آنجا دیدم.
لاله‌زار خیابانی که روزگاری مهد فرهنگ و هنر و نماینده‌ی تجدد در ایران بود، امروز زیر تابلو برق و فروشگاه‌های لوازم برقی نفسش به شماره افتاده است. خیابانی که روزگاری ۱۶ سینما، ۳۸ مغازه جواهرفروشی و ساعت و نقره‌فروشی و ۱۶۶ خیاطی درجه‌ی یک داشت،۲ فقط در خاطره‌ی بازماندگان زندگی می‌کند. این‌همه کابل و سیم و لامپ و کلید و پریز فقط روشنایی می‌آورد، نور اصلی لاله‌زار که روزی چون خورشید درخشان بود، از فرهنگ و هنر و آدم‌های آن روزگار بود که غروب کرده است.*