دوباره دست های تو  

آن دست های قادر عاشق  

همسان یك شكوفه … یك گل 

خواهد شكفت  

و خورشیدی خواهی گشت  

برفراز دیو ارهای سیاه

همیشه خوش آفتاب. ـ همیشه بی غروب

<خسرو گلسرخی>

 

این روزها ماه اوست، زادروز گل‌سرخی كه در برف بهمن،  در اغاز بهمن دیده پرمهر به دنیا گشود و قلب سپید گرمش جهان را گرم ساخت.پایان بهمن ماه هم پایان زندگی اش بود … و خون سرخش با برف های میدان چیتگر درآمیخت و زمین را رنگین ساخت، گویی كه سرنوشتش را خود می دانست كه چنین سروده بود:

    خون ما می شكفد بر برف اسفندی

    خون ما می شكفد بر لاله …

در آن سپیده دم خونین كه او را همراه دوستش (دانشیان) به چوبه اعدام بستند، لبخند می زد و می خندید… دوستش از او پرسید… خسرو نمی ترسی؟ و او گفته بود به صدایی محكم… شاد و استوار باش. جلادان گفته بودند، رویاروی مرگی، چه خواسته ای داری؟ و خسرو گفته بود: چشم هایم را نبندید… می خواهم آخرین بار طلوع خورشید را بنگرم. و او به خورشید چشم دوخت و خورشید جانش غروب كرد…

خسرو شاعر بود… عاشق بود… شعر و شعور را به هم آمیخته بود…زندگی را دوست داشت..شیفته ریبا یی بود  و شعله شادی در جانش فروزان بود… آزادی را برای همه می خواست و نان را…

هر گز خسرو سلاحی به دست نگرفته بود… به هیچ حزبی  نپیو سته بود ..یه هیچ  جبهه ای وابسته نبود… به شوق مردمش دم زد و به عشق مردمش جان باخت… كسی را نكشته بود… اما به ناحق كشته شد… به سعایت «شكوه»ی كه « فرهنگ» نداشت و به شقاوت دادگاهی كه بی دادگاه بود…

ناجوانمردانه آن سرو سبز ما ایستاده مرد… این شعر را كه خود سروده بود بارها زمزمه می كرد:

    بر سینه ات نشست

    زخم عمیق و كاری دشمن…

    ای سرو ایستاده نیفتادی

    این رسم توست

    كه ایستاده بمیری

شادان و سرودخوان هم نوا و همراه با بانگ آزادی خروس سحری در سحرگاه به جاودانگی پیوست… سلاح او واژه هایش بود… و تفنگش قلمش… و از همین رو جلادان جانش را ستاندند… جباران در درازنای تاریخ درنمی یابند كه هنر و هنرمند را نمی توان نابود كرد… حكم ازلی این است… هنر همه سدها را می شكند… اندیشه را نمی توان در بند كرد…

مرغك آزادی در قفس هم می خواند و خوش هم می خواند…

golsorkhi-angahmag

از چپ :پسرخاله خسرو، خسروگلسرخی، غلامرضا امامی،، محمد مختاری، اسماعیل خویی، هرمز ریاحی

چندی پیش به فرمان حاكم جبار یمن نا صالح (صالح) نام همچون « فرخی یزدی» لب های شاعر پر شور مردمی یمنی (ربیشی) را دوختند… و در سرزمینی دیگر… دست های كاریكاتوریست شهره جهانی (علی فزات) را شكستند…

این خبرها را كه شنیدم به یاد سخن دوست هنرمند شهیر شهیدم (ناجی علی) كاریكاتوریست جاودانه فلسطینی افتادم… او سال ها پیش… هفته ای در تهران میهمان مان بود… شبی گفت:

– اگر به بندم كشند و دستم را ببرند… با پاهایم… اگر پاهایم را بشكنند… با لبانم… و اگر لبانم را بدوزند و زبانم را ببرند با مژه هایم آزادی را به تصویر خواهم كشید و فریاد خواهم زد… آزادی… ای خجسته آزادی…

باری به قول سهراب:

كار ما نیست شناسایی راز گل سرخ

    كار ما این است

    كه در عطر گل سرخ شناور باشیم…

خسرو ماهی چند میهمانم بود، در خانه كوچكی در اول لاله زار. كلیدی خود داشتم و كلیدی او… هرگاه كه می آمد با چشمان پرشورش با لبخند پرمهرش… با صدای استوارش قفل غم را می گشود و خانه را پر از شادی می كرد… دل من و دوستان به دیدنش شاد و خوش می شد… عطری از مهربانی با سخنانش می پراكند… هرجا كه بود، هركسی كه بود شیفته اش می شد.هرچند راهمان از هم جدا بود و اندیشه مان هم سو نبود… اما دلمان یكی بود…

«خسرو» یگانه ای بود در دوستی… در مهربانی… به پاكی و زلالی آب می مانست… به بلندای كوه… به ترنم سبز جنگل… به شكوه آسمان فیروزه ای.

این بچه شمال عاشق كوه و جنگل بود… حتما باید صبح های جمعه به كوه می رفتیم… برنامه اش ردخور نداشت… گویی كه جان پر موجش در كوه آرام می گرفت… جای عقابان چكاد كوه هاست… عقابان عمری اندك دارند اما همواره در بالامی زیند و هوای پاك می طلبند… خسرو پاك بود… دیده و دل و دست پاكی داشت… با آنكه در دوایر دولتی خویشانی نزدیك داشت و می توانست زندگی خوشی داشته باشد… اما بر سر آرمان خویش و پیمان خویش با مردمش ایستاد و عمر اندكش را در عسرت اما با عزت گذراند…

وقتی كه به خانه ام آمد، تنها یك كت سیاه و كاپشنی و دو پیراهن به همراه داشت. به او گفتم، خانه، خانه توست. تا هر زمان كه می خواهی بمان. خوشحال می شوم. چند ماهی ماند… روزگار خوشی بود. شب ها كه دوستان می آمدند شمع جمع بود. تا پاسی از شب بیدار بودیم و خسرو می گفت و می خواند و می خنداند… دل كندن از او مشكل بود… تا شبی كه گفت فردا به خانه ام می روم، شام منتظرت هستم…

0-2

آپارتمان كوچكی اجاره كرده بود اول صفی علیشاه، در خانه اش چند تابلو دیدم كار اویسی و زنده رودی … همسر پرمهرش، تجسم عاطفه. «عاطفه» شامی تهیه كرده بود و سفره ای زیبا چیده بود. «دامون» نازنین آرام خفته بود… شب دیروقت به خانه برگشتم.صبح زود خسرو به خانه ما آمد. بسته ای در دستش و «دامون» در آغوشش بود… دامون چشمان گرم و موهای پرپشت نرمی داشت، فرشته كوچك معصومی بود… بوسیدمش خسرو نشست… چای و نان و پنیری با هم خوردیم… آنگاه همچون همیشه به مهر شوخی كرد و بسته را گشود و گفت: رضا… این كتاب برای تو به یادگار خطی بر كتابش «سیاست هنر و سیاست شعر» نگاشته بود… چند نوشته … چند ورق كاغذ كاهی كه حروف چینی شده بود. كت سیاهش و كلید خانه را داد گفت اینها را داشته باش.

گفتم همه را با مهر و منت روی چشم می گذارم… اما خسرو كلید خانه را داشته باش… شاید به كارت بیاید … نپذیرفت. بلند شد… دوباره دامون را بوسیدم، به گرمی از هم خداحافظی كردیم و این آخرین دیدار بود…..

 

 

به نوشته امتیاز دهید
امتیاز شما 15 آرا
8.2