تازه کشف کرده بودیم که نویسندگان ایرانی فقط «ر.اعتمادی» و «امیر عشیری» و «پرویز قاضیسعید» نیستند و همچنانکه پشت لبهامان را مرتب تیغ میانداختیم تا آن کرکهای نازک، سبیل شوند، «گلشیری» و «هدایت» و «ساعدی» و «جلال» را کشف میکردیم. آن روزها، روزهای کشف بود و ما کریستف کلمبهای بیکَشتی، در سواحل ادبیات، مشغول کشف گنجهایی بودیم که هر چه جیبهای مغزمان را با آنها پر میکردیم چیزیشان کم نمیشد. شنیده بودیم که «هدایت» کافهنشین بوده و «جلال» و «ساعدی» و «شاملو» و حتی «فروغ». شنیده بودیم که «کافه نادری» از گذشته تا هنوز پاتوق روشنفکران بوده. خوانده و شنیده بودیم که تا همین چند ده سال پیش، در کوچهپسکوچههای شهرمان، قهوهخانهی «خران»ی بوده و آنقدر اشتهار داشته که «جلال آلاحمد» هوس کند سری به آنجا بزند و آنقدر موثر بوده که پای آقای نویسنده را دوباره به آنجا بکشاند. همین شنیدهها و خواندهها بود که باعث شد در 16/17 سالگی، درست در کوچهی پشت دبیرستانمان(فردوسی)، زمانی که مشغول دود کردن سیگارهای تکنخمان بودیم، قهوهخانهی «شمشاد» را کشف کنیم که پاتوق نویسندگان و هنرمندان شهرمان بود. خرافاتی نبودیم ولی فکر میکردیم نسبتی وجود دارد میان قهوهخانهی آن کوچهی پشتی(داش ماغازالار(مغازههای سنگی)) و دبیرستان قدمتدار «فردوسی».
ادامه نوشته را در مجله بخوانید