جمع‌شدن عده‌ای بیرون از خانه و در محیط عمومی پدیده‌ای تازه نیست. از میدانک مقابل مسجد روستایی در ایران تا پاب‌های دویست‌ساله در بریتانیا، با کشاندن اعضای ارشد خانواده به محیطی بزرگ‌تر و متنوع‌تر از خانواده، به نوعی کارکردی شبیه کافه‌نشینی داشته است. بماند که چنین جاهایی به پیروی از اصول جامعه‌ی مردسالار اغلب پذیرای مردان بود و در ساعت‌های روز که مردان سر کار بودند، درون خانه‌ها برای زنان کارکرد کافه‌نشینی می‌یافت.
سال‌هاست به‌علت نوع کارم و گرفتاری‌های زیاد از کافه‌نشینی محروم بوده‌ام. اما در جوانی کافه‌نشینی، در زادگاهم تبریز، از واجبات زندگی روزمره‌ام بود. بیشتر ساعت‌های روزم در «کافه پارس» تبریز می‌گذشت. کافه‌ای که فقط وسیله‌ی گذران وقت نبود و در آن موضوع‌های ادبی مورد علاقه‌ی ما، بدون برنامه‌ریزی و به‌مناسبت چاپ مقاله‌ای در مجله‌ای و یا انتشار کتابی تازه، مطرح می‌شد و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که بحث‌های آتشین دم می گرفت. این کافه و حضور روزانه در آن چنان نقش مهمی در تقویت کتاب‌خوانی و شکل‌گیری اندیشه‌ی ما جوان‌ها داشت که هرگز نتوانسته‌ام در بقیه‌ی سال‌های زندگی بدیلی برای آن بیابم. به‌تازگی خاطره‌ای از این کافه نوشتم که می‌تواند تصویری دقیق‌تر  از کافه‌نشینی ترسیم کند.

[O_U user_name=”Administrator,Author,Contributor”]

چهل سال پیش، در ضلع جنوب‌غربی چهارراه شهناز تبریز، در کوچه «داش ماغازالار»، که به لهجه‌ی تبریزی «داش مازالار» گفته می‌شود، قهوه‌خانه‌ای بود به‌نام «کافه پارس» معروف به کافه‌ی «دیپلمه‌ها». آقا یدالله قهوه‌چی مردی بود لاغر اندام، با قدی متوسط، چهره‌ای جدی و با سرکه شسته که همیشه کم‌حوصله می‌نمود و لب‌های نازکی که کمتر تن به کرشمه‌ی لبخند می‌دادند. تا می‌نشستی، قبل از اینکه سفارشی بدهی، یک استکان چای خوش‌رنگ می‌گذاشت جلویت. سراغ دیگران را که می‌گرفتی خبری سریع درباره‌شان می‌داد:
– منصور نیامده؟
– آمد و رفت.
– حسن چه؟
– نه. سر زد و گفت برمی‌گردد.
آقا یدالله به بحث‌های پرسروصدای ما که گاه تعدادمان به بیش از بیست نفر می‌رسید عادت داشت. وقتی بحث شعر نو و شاملو و کهنه‌سرایان و دعوای شعر نو و غزل بالا می‌گرفت و سیگارها پشت سرهم دود می‌شد، از نگاه گذرا و سریعش به ما و لبخند تمسخرآمیز عاقل‌اندرسفیه‌اش می‌شد فهمید که در دل چه خنده‌ای می‌کند به ریش تازه ‌درآمده‌ی ما جوان‌ها.
اما یک روز همه چیز عوض شد. داستان کوتاهی از من به‌نام  گپ قهوه‌خانه در مجله‌ی فردوسی آن زمان به چاپ رسیده بود. بچه‌ها قبل از اینکه من در قهوه‌خانه به جمعشان بپیوندم آن را خوانده بودند. داستان صحنه‌ای بود از بحث و جدل ما از کافه پارس و چندین بار هم از آقا یدالله اسم برده شده بود. بچه‌ها مجله را به آقا یدالله نشان‌داده بودند و به او که ناباورانه اسم خود و قهوه‌خانه‌اش را در مجله می‌دید، گفته بودند این باعث می‌شود قهوه‌خانه‌ی تو معروف شود و مشتری‌هایت چند برابر شود. من، بی‌خبر از همه چیز، وارد قهوه‌خانه شدم و با لبخند غیرمنتظره آقا یدالله  روبه‌رو شدم. به بچه‌ها که گفتم، با بدجنسی لبخندی زدند و چیزی نگفتند. قهوه‌نشینی آن روز تمام شد. هرکسی که بیرون می‌رفت، طبق معمول، با آقا یدالله حساب می‌کرد. نوبت من که رسید آقا یدالله با لبخند عاریتی و غیرمعمول سکه‌ی ده‌ریالی را به خودم برگرداند و در برابر حیرت من اصرار کرد که امکان ندارد از من پولی قبول کند. علتش را که خواستم چیزی نگفت. مردد و حیران پول را به جیب برگرداندم و وقتی می‌خواستم بیرون بروم، با شرمی ملیح گفت: «اگر لطف کردی و دوباره از ما در مجله نوشتی، خیلی ممنون می‌شوم.» همه چیز در یک ثانیه معلوم شد و همه‌ی حیرت‌ها دود شد و رفت هوا. این اولین حق تألیف من بود.*

[/O_U]