سفرنامه‌های قدیمی را که می‌خوانم، از خودم می‌پرسم، اگر کاری که در صدها سال پیش، مسافران انجام می‌داده‌اند، اسمش «سفر» بوده، پس اسم کاری که ما الان در جابه‌جایی جغرافیایی انجام می‌دهیم، چیست؟ چطور کسی این رنج را به جان می‌خریده که چند گرده نان و کمی آب را توی خورجینش بگذارد و پای پیاده در مسیری ناهموار به راه بیفتد تا تجربه‌ای را پشت سر بگذارد که در فرهنگ لغت آن را «سفر» می‌نامند؟ در روزگاری که نه وسایل نقلیه‌ی عمومی و خصوصی بوده، نه نقشه و جی‌پی‌اس، نه پاسگاه و اقامتگاه، سر در راه سفر گذاشتن  به قول مش قاسم پنداری دل‌شیر می‌خواسته!

اما چه هِرودُت باشی چه ناصرخسرو، چه شاردن باشی چه حاج سیاح، چه از خیل کوچندگان باشی چه از اینفلوئنسرهای سفر در دنیای مجازی، در یک‌چیز مشترکی؛ در عنصری که زمان و مکان نمی‌شناسد. نه تاریخ توانسته شکل و شیوه و احساس آن را تغییر دهد و نه جغرافیا حریف آن بوده است. و آن چیست؟ بگذارید با بیتی از سعدی دریابیم که آن «عنصر» مشترک تاریخی چه بوده و هست. آنجا که می‌گوید:

در اقصای عالم بگشتم بسی / به سر بردم ایام با هرکسی

تمتع به هرگوشه‌ای یافتم / ز هر خرمنی خوشه‌ای یافتم.

همین دو بیت مانیفست همه‌ی عاشقان سفر در سراسر جهان است. آن‌ها دچار یک سندرم مزمن به نام «بی‌قراری» هستند. همان عنصری که نیروی محرکه آنان در جابه‌جایی‌هاست. آدم‌های اهل سفر از یک‌جا ماندن بیزارند. همیشه تصور می‌کنند آنچه فردا پیش رو دارند از آنچه امروز می‌بینند پرهیجان‌تر و جذاب‌تر است حتی اگر در محاسبه‌ی سود و زیان، آنچه در سفر به‌دست می‌آورند در مقایسه با دستاوردهای در خانه ماندن کمتر باشد و یا دست‌کم با سختی کمتری همراه باشد. این را فرخی سیستانی در یک بیت بی‌نظیر ترسیم می‌کند:

خاری که به من درخلد اندر سفر هند / به چون به حضر در کف من دسته شب‌بوی

سفرکنندگان همواره به دنبال کسب تجربه‌های نو در گذر از مرزها هستند. این عبور شاید الزاماً همراه با موفقیت در مقصد نباشد. هیچ مسافری نیست که در نقطه‌ی عزیمت اطمینان نداشته باشد یا دست‌کم امیدوار نباشد که به جایی می‌رود که یا جای بهتری است یا برایش دستاوردهای بهتری دارد. درست شبیه وقتی که پای تلویزیون می‌نشینیم و با کنترلی در دست از کانال‌ها یک‌به‌یک عبور می‌کنیم با این تصور که کانال بعدی حتماً برنامه‌ی بهتری دارد. خیلی وقت‌ها هم به این نتیجه می‌رسیم که همان کانال اول بهتر بوده اما چه لذتی بیشتر از همین جست‌وجو است؟

بگذارید دوباره جناب سعدی را بر صحنه بیاوریم در نقل حکایتی از پسری که عزم سفر دارد و پدر با آن مخالف است. فقط همین فراز را در نظر بگیرید که انگار همین دیروز پسری که تازه پاسپورت گرفته دارد با پدرش حرف می‌زند تا او را راضی کند تا به سفرش رضایت دهد.

«ای پدر! فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر و جرّ منافع و دیدن عجایب و شنیدن غرایب و تفرج بلدان و مجاورت خلّان و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنان‌که سالکان طریقت گفته‌اند:

تا به دکان و خانه در گروی / هرگز ای خام، آدمی نشوی

برو اندر جهان تفرج کن / پیش از آن روی کز جهان بروی»

بچه که بودم عاشق نقشه و کره‌ی زمین بودم و دو دایرة‌المعارف قطور در خانه بود که مثل جادویی بزرگ مرا غرق خودش می‌کرد. قهرمانم «تَن‌تَن» بود که ماجراجویانه در جهان می‌گشت و در مقام یک خبرنگار با اتفاق‌های گوناگون روبه‌رو می‌شد. در خلوتم خودم را تَن‌تَن می‌پنداشتم که روزی به این‌سو و آن‌سوی جهان سرک می‌کشید و بعد کسی پیدا می‌شود که ماجراهایش را برای دیگران روایت کند. بعدتر در نوجوانی با ژول وِرن آشنا شدم که سفر را از تصویر به خطوط آورده بود و بعدتر در جوانی با گراهام گرین و ارنست همینگوی بزرگ. همه‌ی این آدم‌ها اهل سفر بودند و رؤیای من با رؤیای آ‌ن‌ها اشتراک‌های زیادی داشت. همه‌ی ما از کودکی رویاهایی داریم که از قضا «جهانگردی و سفر» در فهرست ده‌گانه‌ی رؤیا‌ها در آن بالابالاهاست.

سفر رؤیای بسیاری از ماست اما به‌واقع چقدر برای دست یافتن به رؤیاهایمان تلاش کرده‌ایم؟ انتظار نداشته باشید وقتی در خانه نشسته‌اید و دارید پای تلویزیون شبکه‌ی نشنال‌جئوگرافی را نگاه می‌کنید و محو تصاویر زیبای آبشار نیاگارا یا جنگل‌های آمازون شده‌اید، زنگ خانه‌تان به صدا دربیاید، یک نفر از یک آژانس مسافرتی پشت در باشد و ویزا و بلیت اقامت مجانی‌تان را برای یک سفر یک‌ماهه دستتان بدهد. (اگر این اتفاق بیفتد شما یک آدم معمولی نیستید، ارزش موزه‌ای دارید!) رسیدن به رؤیا تلاش می‌خواهد. یک تلاش اولیه‌ی دشوار تا شما را در مسیر رؤیاتان به جریان بیندازد و یک تلاش ثانویه که نقطه‌به‌نقطه شما را در مسیر آرمانی‌تان هدایت کند.

گاهی بعضی دوستانم که خوشبختانه صاحب مال‌و‌اموال قابل‌توجهی هم هستند، باحسرت‌ از سفرهای متعدد من به این‌سو و آن‎‌سوی دنیا حرف می‌زنند و می‌گویند که این زندگی رؤیای همیشگی آنان بوده است. آن‌ها در این حسرت‌ این نکته را در نظر نمی‌گیرند که صاحب چیزهای بسیاری هستند که من آن‌ها را ندارم. و اتفاقاً دلیل نداشتن آن چیزها همین سفرهای متعدد بوده است. آن‌ها به سبک زندگی آدم‌ها دقت نمی‌کنند و احتمالاً این جمله‌ی کاربردی نیما یوشیج هم به گوششان نخورده که می‌گوید:

«باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود.»

رسیدن به رؤیا سخت است و رسیدن به رؤیای سفر سخت‌تر. تصور اینکه سفر کاری است بدون مرارت و فقط یک خوش‌گذرانی است، تنها زمانی معنا می‌یابد که ما به تماشای عکس‌ها و ویدئوهای دوستانمان بنشینیم بدون آنکه بدانیم آن‌ها برای دریافت این تجربه چقدر هزینه‌ی‌ مالی، زمانی و معنوی کرده‌اند و با چه خطرهایی مواجه شده‌اند. در ترسیم این دشواری‌ها برای رؤیاپردازانی که حوصله و همت تحققش را ندارند همیشه می‌گویم که آیا هیچ‌وقت در سیلابی ترسناک در ویتنام گیر افتاده‌اند؟ یا دچار یک بیماری سخت گوارشی در کوبا شده‌اند؟ یا بعد از خوابیدن در کشتی چند ماه با یک بیماری پوستی وحشتناک دست‌وپنجه نرم کرده‌اند؟

آن‌ها معمولاً می‌گویند: «نه» و بحث ما درباره‌ تفاوت رؤیا و رؤیاپردازی سفر از همین‌جا آغاز می‌شود.

اگر از جهان «سفر» را حذف کنیم، چه اتفاقی می‌افتد؟ شاید به جغرافیا آسیبی نرسد اما به‌طور حتم تاریخ شکل نمی‌گیرد. جریان تاریخ را جابه‌جایی‌ها ساخته است یا کوچ قومی از جایی به جایی دیگر یا کشورگشایی پادشاه و فرماندهی که عزم سفر می‌کند به‌قصد اشغال، انتقام و … . نمونه‌اش را از ایران باستان داریم تا آمریکای امروز.

شاید اگر سفر نبود، علم هم شکل نمی‌گرفت. اهل علم در طول تاریخ با سفرهایشان به انتشار آن پرداخته‌اند و اساساً کسب تجربه‌های علمی یکی از انگیزه‌های همیشگی انسان در انجام سفرها بوده است حتی علم در آداب سفر هم سرک کشیده و سعی داشته آن را راحت‌تر کند.

ابن‌سینا، پزشک و فیلسوف صاحب‌نام، در کتاب «قانون» در فصل ویژه‌ای به بهداشت و سلامت در سفر پرداخته است.

ادبیات هم که دیگر جای خود دارد. سفر الهام‌بخش شاعران و نویسندگان بوده است. چه آنان که خود اهل سفر بوده‌اند و چه حضری‌ها که سفر خیال را بر سفر جسم ترجیح داده‌اند. بعضی از آنان چنان از سرزمین‌های دیگر نوشته‌اند و یا ویژگی‌های مختلف مردم آن سرزمین را در آثار خود به‌صراحت و تمثیل آورده‌اند که گویی خود در آنجا اقامت داشته‌اند. در ادبیات هر جا که به عشق رسیده‌ایم، تنفر هم جایگاه ویژه‌ای پیدا کرده است. جنبه‌های دراماتیکِ روایت‌های عاشقانه در فراق است که شکل می‌گیرد و برای فراق چه بهانه‌ای بهتر از سفر. یک دوری جغرافیایی که البته گاهی بهانه‌ی‌ وصال هم می‌شود. خصوصاً در افسانه‌های ایرانی که پر است از شاهزاده‌هایی که آوازه‌‌ی دختری را در سرزمینی دیگر می‌شنوند و مال و مکنت سلطنتی را رها می‌کنند و سوار بر اسب سفیدشان در جست‌وجوی دلدار سفر می‌کنند.

و سرانجام یادی هم کنیم از موسیقی که در بسیاری از موارد سفر موتور محرکه‌ی‌ آن بوده است به‌ویژه در ترنم‌های غمگنانه‌ای که از دوری می‌گوید. آن‌چنان ‌که زنان پرتغالی نوعی از موسیقی را خلق کردند که تا امروز هم خوانده می‌شود و «فادو» نام دارد که خود به معنای «دوری» است. آن‌ها در فراق شوهران دریانوردشان که غالباً برای اشغال سرزمین‌های شرقی، به سفر می‌رفتند عصرها بر ایوان خانه‌ها می‌نشستند و نوایی غم‌انگیز سر می‌دادند که بعدتر نام فادو گرفت همچنان‌ که موسیقی جنوب ایران پر است از نغمه‌های مشابهی که از سفر می‌گوید و گاه دل‌انگیز و گاه جان‌گداز است.

یک فرضیه‌ی کاملاً غیرعلمی دارم که نمی‌توانم آن را به خورد کسی بدهم اما برای خودم بسیار کاربردی بوده است. به‌نظر من ذهن هر آدمی تشکیل شده از یک هسته‌ی درونی که پوسته‌ای  بافاصله دورادور آن را گرفته است. پوسته معمولاً کمتر رشد می‌کند اما هسته با مرور زمان بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شود و آرام‌آرام فضای خالی بین پوسته و هسته کمتر و کمتر می‌شود تا جایی که این دو با هم مماس می‌شوند. بازهم  به‌نظر من آن فاصله بین پوسته و هسته‌ی آن جای خالی جایی است برای راه دادن آدم‌های دیگر به ذهن. جایی است برای مهربان بودن با دیگران و… . برای همین است که با مرور زمان وقتی که هسته بزرگ‌تر می‌شود، این فضای خالی کم‌تر می‌شود و ما با دیگران نامهربان‌تر می‌شویم. نگاهی به دوران کودکی بیندازید… چقدر راحت‌تر دوست داشتیم؟ چقدر کمتر کینه می‌ورزیدیم؟ چقدر آدم‌ها را سریع‌تر می‌بخشیدیم؟ چون آن‌ها جای راحتی برای نفس کشیدن در ذهن ما داشتند.  طبیعی است که ما نمی‌توانیم از رشد آن هسته جلوگیری کنیم. چون زندگی ما در یک پویایی دائم روبه‌جلو می‌رود. پس برای حفظ آن فضای خالیِ نفس کشیدن، چاره‌ای نداریم مگر اینکه پوسته را هم همپای هسته بزرگ کنیم و یکی از مهم‌‌ترین راه‌ها برای گسترش آن پوسته سفر است. با سفر رفتن آدم‌ها فرصت می‌یابند تا آدم‌های دیگر را بیشتر دوست داشته باشند. یاد می‌گیرند که الزاماً زندگی را منافع شخصی پیش نمی‌برد. می‌آموزند که می‌توان هر آدمی را با هر اعتقاد و مسلک و گرایش دیگری دوست داشت، به او احترام گذاشت و حتی با او رفاقت کرد.

نمی‌خواهم آدم‌ها را با همدیگر مقایسه کنم. مطمئناً در ارزش‌گذاری رفتار، گفتار و کردار آدم‌ها، امر مقایسه راهی است خطا. بنابراین نمی‌خواهم بگویم که آقای الف که سفر می‌رود از آقای ب که سفر نمی‌رود آدم بهتر، خوش‌مشرب‌تر، باتجربه‌تر، قابل‌اعتمادتر و دوست‌داشتنی‌تری است اما به‌جرئت می‌توانم این ادعا را بکنم که این آقای الفی که سفر رفته است از همان آقایی که سفر نرفته است آدم جذاب‌تری به نظر می‌رسد.

سفر آدم را صیقل می‌دهد و مهربان‌تر می‌کند.*