من حبیبو هستم؛ حبیب مفتاح بوشهری که تافته جدابافته‌ای نیستم، از همین مردم است، مردم ایران، مردم بوشهر، و می‌خواهم داستان مهاجرتِ خود را بگویم.

من در سال 2001م./ 1380خ.، وقتی 24 سال داشتم، به فرانسه مهاجرت کردم. در این سال‌ها در فرانسه ماندم و به دعوت کمپانی فرانسوی مونتالوو همکاری کردم، اما رفت‌وآمدهای زیادی _ هر سال سه‌چهار بار _ به ایران و بوشهر داشتم که طولانی‌ترین سفر بین سال‌های 2005 تا  2008 بود که سه ‌سال به‌طول انجامید و البته بر من بسیار سخت گذشت. و از آن زمان تا به امروز دیگر به بوشهر نیامدم.

اما در این سال‌ها، تجربه بسیار کسب کردم و چون با گروه‌های تلفیقی از فرهنگ‌های مختلف مانند آفریقایی، الجزایری و فرانسوی همکاری می‌کردم، حوادث جدید و جذابی برایم پدید آمد که نتیجه آن، آشنایی با فرهنگ‌های دیگر بود. جز این، هرسال، چیزی در حدود 170 اجرا در سراسر جهان ازجمله در کشورهای آلمان، پرتغال، اسپانیا، ایتالیا، برزیل و انگلیس داشتم و این هم، برای من اتفاقات خاصی را رقم زد و خیلی‌ها را دیدم. و از میان آن، به سبب کار با رقصنده‌ها و موزیسین‌های آفریقایی، نه‌تنها فرهنگِ آفریقایی را خوب شناختم، بلکه به این فکر افتادم تا اصواتی را به فرهنگِ موسیقاییِ بوشهر آورم که اگرچه از پیش نیز بود، اما به فراموشی سپرده شده بود و شاید دیگران به‌عنوان موسیقی و فرم به آن نگاه نمی‌کردند. این معاشرت، به تولید آلبوم «دایی زَنگِرو» در سال 1384 و در ایران منجر شد که می‌توان گفت به‌نوعی برداشتی از چهار سالِ نخستِ مهاجرتم بود. در این کارِ موسیقایی، دقیقاً می‌توان حس مهاجرتی که داشتم را دریافت کرد. نمونه این اصواتِ ازیادرفته، موسیقیِ گَلافی (لنج‌سازی) یا نِی‌مِه‌خوانی یعنی آوازهای دریانوردی و صیادی بود. در آن زمان، کسی به این عناوین، در جایگاه یک اثر موسیقایی نگاه نمی‌کرد. و حتی معلوم شد، ریتم‌های مختلفی مانند هنگام گرسنگی یا آغاز و پایانِ کار هم وجود دارد اما به آن توجه نشده بود. خودِ دایی زنگرو هم، یک افسانه ماه‌گرفتگی بود که با وسایل فلزی کنار دریا می‌نواختند که تقریباً آن هم فراموش شده بود.

در این سال‌ها، البته سبک کاری‌ام تغییر کرده و بسیار متفاوت شده است و او این را یک موهبتِ منتج از مهاجرت می‌داندم. چون وقتی مهاجرت رخ می‌دهد، مهاجر بیشتر به فرهنگ و آیین و گنجی که در زادگاهش وجود دارد، فکر می‌کند و آن‌را گم‌شده‌ای می‌داند که در پی یافتنِ آن است.

در این سال‌ها، اما آنچه برایم بسیار اهمیت داشت، این بود که چگونه می‌توانم به جایی برسم که بتوانم فرهنگ خود را بشناسم و آن ‌را به کسانی‌که نمی‌شناسند، انتقال دهم. زیرا متأسفانه فرهنگ جنوب ایران خوب شناخته و شناسانده نشده است. در این جمع ‌بستن، تعمدی وجود دارد؛ چون نه‌تنها شناخت خارجی‌ها و ایرانی‌های داخل و خارج ایران، که حتی اهالی جنوب ایران و در کوچک‌ترین مقیاس، مردمِ بوشهر، از فرهنگ خود بسیارکم است، که البته مقصر خود مردم هستند که نتوانسته‌اند به‌خوبی و به‌درستی آن ‌را ترویج دهند.

کودکی و نوجوانی‌ام در دشواری بسیار گذشت. خانواده‌ای ضعیف داشتم، با پدری زحمت‌کش و سخت‌کوش، و از اینکه نمی‌توانست ساز بخرم و حتی یاد بگیرم، رنج می‌بردم. با این حال، شغل پدرم طوری بود که از حدود یازده‌سالگی، عموماً در سفر گذشت. آن زمان که در ایران بودم، سفرها در داخل ایران بود و وقتی مهاجرت کردم، دورتادور دنیا را گشتم، و شاید بهتر باشد بتوان گفت، بیشتر زندگی‌اش در سفر گذشته است و از این حیث، تنها تغییری که به چشمم می‌آمد، زبان‌ها بود. حتی آنگاه که با آفریقایی‌تباران آشنا شدم، آنان را نه مانند یک سیبِ دونیم‌شده، که یک سیبِ کامل می‌دانستم، زیرا با آنان احساس قرابتِ بسیار می‌کردم. از این ‌رو، هیچ‌گاه در مهاجرت، احساس غربت نکردم. اگرچه مگر می‌شود دلِ آدمی برای خانه و خانواده و دریا و بوی شهرش تنگ نشود اما کوشیدم دل‌تنگی بر من مستولی نشود، و جالب است، خودِ من نمی‌دانم، چرایی‌اش چیست. اگرچه کدام مهاجری هست که منکر شود دلش برای شهرش تنگ نشده ولی من ترجیح می‌دهد به این زودی‌ها، دلم برای بوشهر تنگ نیاید و زمانی به آن برگردم که کوله‌باری از تجربه داشته باشم تا برای کسانی‌که از نسلِ پس از من هستند، راهی باز کنم. خیلی وقت است در این اندیشه به‌سر می‌برم تا اگر روزی به زادگاهم بازگشتم، مدرسه‌ای بسازم تا کودکانی که مشکلات مالی و معیشتی، مانع از تحصیلشان شده است تا بتوانند درس بخوانند؛ چون کودکیِ خودِ من در همین غم سپری شده است. من دلم برای بوشهر تنگ نشده اما دلم می‌خواهد خدمتی ماندگار به همشهریانم کنم و امیدوارم، این اتفاق خیلی زود بیفتد.

با این حال، با وجود فضای مجازی، به‌ویژه در این چند سال، احساس دوری هم نکرده‌ام چون لحظه‌به‌لحظه شهرم را می‌بیند؛ شهری که از آن روز که رخت مهاجرت بر تن کردم، خیلی عوض شده است. نسل‌ها و به‌تبع آن تیپ‌ها و سلیقه‌ها عوض شده و حتی احساس می‌کنم بوی شهر هم عوض شده است. این را از دوستانی که در فرانسه می‌بینم، درک می‌کنم و اعتراف می‌کنم حتی نگاه‌ها هم تغییر کرده است. در آن زمان، بوشهر یکی‌دو کافه بیشتر نداشت یا بیشتر از دو‌سه گروه موسیقی فعالیت نمی‌کردند، اما حالا سر به فلک می‌ساید!

اما اگر بنا باشد، دلم برای جایی از بوشهر تنگ آمده باشد، آن خانه پدری‌ام است در محله ظلم‌آباد و البته ساحل دریا، اما نه از آن جنس دل‌تنگی که تلقیِ دیگران است و این را نباید به‌حساب سنگدلی‌ام نوشت. در کودکی و نوجوانی و به‌خصوص آن سه سال آخری که در ایران بودم، مشقتِ فراوان کشیدم چنان‌که وقتی دوباره به فرانسه رفتم، دیگر پشت سرم را هم نگاه نکردم و به‌اصطلاح رفتم که رفتم. من بر این اعتقادم که زمان نو نگاهِ نو می‌طلبد. خاطرات خوبم را در سینه نگاه داشته و بدی‌ها را به دور ریخته و تنها به حال می‌اندیشم، نه گذشته، و نه حتی آینده. چون اگر حال درست نشود، نمی‌توان به آینده پیوند خورد، پس باید حال را قوت بخشید تا بهترین آثار باقی بماند و مردم بوشهر، تا همیشه از من و محصولاتم صحبت کنند و بگویند که حبیب سختی کشید ولی حالا نسل‌های بعد، ادامه‌رو راهِ موسیقیِ او هستند و این است که برای من یک دنیا ارزش دارد و به صدبار آمدن به بوشهر و مرور خاطرات و دل‌تنگی می‌ارزد. این‌گونه است که اگر نگویید مغرور شده‌ام، اما خود من هم به خودم افتخار می‌کنم و می‌گویم: «دَمَم گرم».