میدان قبرسون، برخلاف نام ناامیدکننده‌اش، آن‌ روز برای ما خیر و برکت داشت. در واقع دیگر اثری از قبرها باقی نمانده بود. یک سربالایی صاف و مشرف به گمرک با یک درخت بابل پیر که محلو سیاه بیشتر موجودهای ماورایی را در آن دیده بود. از گوسفندی که به پای او ریسمان پیچیده بود تا عروسی اجنه و غولکی که تا اشکت را درنمی‌آورد، رهایت نمی‌کرد. محلو سیاه اعتقاد داشت که با ورود آهن «اهل اون‌ها» هم از درخت بابل کوچ کرده‎‌اند. حالا هم که ده‌ها اتومبیل سوبارو از گمرک ترخیص و در میدان قبرسون ردیف شده بود، این برده‌ی پیر زیر سایه‌ی بابل نشسته بود. با تمام کبکبه و دبدبه‌ی رئیس قبیله‌ی زولو در آفریقا. زیرپیراهنی سفید با مارک کاپیتان بر تن قیرگون و استخوانی پیرمرد می‌درخشید، بادبزنی از پیش نخل را بر صورت خود تکان می‌داد و ما را تشویق می‌کرد: «بدژین… بدژین بوا … اژ گمرک هرچی بدژین حلالن!» مادرم می‌گفت محلو خیلی زود زبان ما را یاد گرفت. خیلی زود بوشهری شد. اما هیچ‌وقت نتوانست بعضی کلمه‌ها را درست ادا کند. البته او دیگر برده نبود. از سال‌ها پیش که آقایش او را رها کرده بود به کار حمالی در گمرک مشغول بود و از هندوانه تا گوسفند و از زنجیر تا چکمه‌ی ملوانان خارجی را به تاراج می‌برد. اعتقاد عجیبی به غارت کشتی داشت و آن ‌روز هم وقتی که ما جعبه‌های آچار را از ماشین‌های سوبارو به یغما می‌بردیم مدام شیرمان می‌کرد که: «نترشین ببرین شاهاب تو کار نی.» یعنی «ببرین فرزندان من که صاحب ندارد!» آچارها توی یک کیسه چرمی زردرنگ بسیار زیبا قرار داشت. بیش از آچارها عاشق کیسه‌ها بودم. رنگ زرد لوفت‌هانزا داشت و سر آن با ریسمانی خفتی بسته می‌شد. کسانی هم که از ما زرنگ‌تر بودند چرخ و فرمان و هرچه را باز کردنی بود به خانه‌هایشان منتقل می‌کردند. جنب‌وجوش عجیبی بود. این ‌همه تلاش و رفت‌وآمدهای سریع در میدانی که حالا قبرستان ماشین‌ها شده بود. چقدر جای پدران ما خالی بود تا ببینند که در آن لحظه‌ها چه چیزی بادبزن را از دست محلو سیاه رها کرد! و چه‌ چیزی بهت محلو را به همه‌ی ما منتقل کرد. ما بی‌هیچ حرکتی در میدان قبرسون به فرشته‌ی سفیدی خیره شدیم که از دوردست‌های دریا می‌آمد. مثل عروسی پرکرشمه و ناز. عروسی شرمگین و غریبه. آنچنان شرمگین که تمام یدک‌کش‌های بندر به‌سویش شتافتند. ما به‌سرعت میدان قبرسون را ترک کرده و به کناره‌ی ساحل رفتیم. عروس ما می‌آمد‌. فرشته‌ای سفید از آهن… تا غولک‌ها را از بندر دور و دورتر کند…

از آنجا که میدان قبرسون و پوزه‌ی باسیدون دهانه‌ی ورودی کشتی‌ها به بندر بود، ورود و خروج کشتی‌ها اتفاقی روزمره محسوب می‌شد و کسی اعتنایی نمی‌کرد، اما چرا آن ‌روز همه از پیر و جوان، سیاه و سفید به کرانه‌ی ساحل هجوم آورده بودند؟ امروز پاسخ این سؤال را در دو ویژگی خاص او می‌بینم. فرشته‌ی سفیدی که از دوردست شرجی‌زده و مبهم دریا می‌آمد، یکدست سفیدرنگ بود. این سفیدی معصومیت و مظلومی خاصی به او بخشیده بود. از جنس آشتی بود. کشتی‌های دیگر همه تیره و زنگزده بودند. هم بیرونشان خشن بود و هم درونشان. ملوانانی ماجراجو و همه‌کاره را با خود به ساحل ما می‌آورد و احساس ناخوشایندی را به همه منتقل می‌کرد. حقیقتاً برای غارت ما می‌آمدند. مثلاً وقتی که ده‌ها تُن چوب شیرین در میدان قبرسون تلنبار می‌شد، مادرم با حسرت می‌گفت: «ای خارجی‌ها چوب شیرین ما ایجوری بار می‌کنن بعد تو یه شیشه دارو کوچیکی قطره‌قطره رو به خودمون می‌فروشن». خب این احساس خوبی نبود. ما به چشم خود روزانه شاهد بارگیری بهترین کالاهایمان بودیم و همین امثال محلو را متقاعد می‌کرد که قاطعانه حکم غارت صادر کنند. همه چیز حلال… از شیر مادر هم حلال‌تر! اما او این‌گونه نبود! مثل پرچم سفید یک دوست می‌آمد. از جنس زیرپیراهن محلوی شیرین زبان «سلو سیاه»، «آم بمون»، «رسول چمن» و دیگر آفریقایی‌تبارانی بود که حالا از قوم و خویش هم به ما نزدیک‌تر بودند.

ویژگی دوم او شکوه بی‌نظیر و آراستگی او بود. کشتی‌های تجاری همه مثل هم و یک اندازه بودند. تنها تفاوتشان شاید در پرچمشان بود که معلوم می‌کرد کجایی‌اند. وایکینگ یا انگلو. لاتین یا … اما او به‌شدت باشکوه بود. بسیار عظیم و باوقار. آنچنان که مقایسه‌ی کشتی‌های غول‌پیکر تجاری با او محاسبه‌ای از سر حماقت محسوب می‌شد. او یک کشتی نبود. او شهری بود شناور بر آب. شهری به‌سوی ما می‌آمد. شهری غریبه و شرمگین. از دورترین نقاط عالم. جاهایی که ما فقط عکس آن ‌را دیده بودیم. او از کجا می‌آمد؟ چرا می‌آمد؟ چرا از این‌ همه بندر باشکوه جهان ما را انتخاب کرده بود؟ من باز هم برای این سؤال پاسخی دارم. بافت سنتی محله‌ی ما «میلانی» نام داشت و منسوب به شهر میلان بود. عروس ما هم از جنوا می‌آمد. انگار دورنمای تمام بندرهای عالم را رصد کرده بود و آشناتر از محله‌ی ما نیافته بود. آشناتر از دورنمای سحرآمیز خانه‌های ما. شاید این پایانِ سرگردانی‌های عروس ما بود که حالا دلبرانه به سمت خانه‌های ما می‌آمد. به خانه‌ی خودش. جایی که محلوی پیر با چشمان سرخ و مبهوتش بی‌اختیار و ناخودآگاه یکریز زمزمه می‌کرد: «به‌به… به‌به… قدرت خدا… به‌به… به‌به… قدرت خدا.»

کوچه‌های تنگ و تودرتوی ما یزله‌های زیادی را به خود دیده بود. نیمه‌شب عروس را پیاده تا خانه‌ی داماد بدرقه می‌کردند. تنها موسیقیِ این جشن کف‌زدن‌های شدید و ریتمیکی بود که با بیت‌های بیشتر فی‌البداهه توأم می‌شد. این شیوه‌ی پرهیجان موسیقیایی با تمپو و شتاب بسیار داغ خود سیاه‌پوستی را به عالمِ زار منتقل می‌کرد. کوچه‌های تاریک با نور فانوس و چراغ‌قوه خط‌خطی می‌شدند. در اوج این فضای به‌شدت اکسپرسیونیستی بر دهان سیاه‌پوستی کف می‌نشست و غرق در عرق توی خاک‌ها می‌لولید و می‌لرزید. این ختم باشکوه با بوی بسیار تند بدن آدم‌ها خون را به‌شدت در رگ‌های همه می‌دواند. گرمابخش بود و حرارت آن عروس و داماد را برای بستن نطفه‌ی موزیری «بمبوتی» یا جاشوی دلیر و بی‌باک دیگری آماده می‌کرد. آن بعد از ظهر هم غرش یدک‌کش‌ها اطراف او بدرقه‌ای شبیه یزله را تداعی می‌کرد. بدرقه تا رسیدن به ماوای بعد از این او… لب «جتتی» در ابتدای پوزه‌ی باسیدون و درست در پیشانی محله، بی‌هیچ فنس و دیواری. تا همه او را ببینند. و ما دیگر به‌راحتی می‌توانستیم حروف لاتین حک‌شده بر طفر آن ‌را هجی کنیم. رافائل… جنوا… این شناسنامه‌ی عروس بندر بود. ختم تمام عروسان زیباروی … سوغات بهار 56. سالی که من پانزده‌ساله بودم. شلوارک جین پایم بود. دمپایی انگشتی پایم و پیراهن تیم بریستول‌سیتی انگلستان را پوشیده بودم که بزرگ‌ترها آن را از کشتی چکانده بودند. من هم مبهوت بودم. مثل همه‌ی پیرزنان، کودکان و ریش‌سفیدان. همه گیج و حیرت‌زده. عاقل‌ترینمان محلو بود که خودش هم بر کلمه‌های یکریزش آگاهی نداشت و مثل صفحه‌ی سوزن‌خورده گرامافون هنوز به‌به… می‌گفت. کم‌کم هوا تاریک شد. شبح عروس سفیدپوش در تاریکی اسکله می‌درخشید و ما با حیرت دیدن یک بشقاب‌پرنده به او خیره بودیم و کم‌کم با بهت او به خواب رفتیم… روزهای بعد زمزمه‌هایی در محل درگرفت. می‌گفتند که رافائل از ایتالیا خریداری شده است و همیشه اینجا می‌ماند‌. کم‌کم اهل محل فهمیدند که نام او هم از آدمی گرفته شده که نقاشی‌های قشنگ می‌کشیده است. بچه‌های محله‌ی ما به‌واسطه‌ی مجاورت با دریا اهل درس و مشق نبودند. دریا بزرگ‌ترین مانع تحصیل بود. مثلاً دبستان ما در چند قدمی ساحل بود و مرتب از پنجره دریا را می‌پاییدیم. از اردیبهشت، زنگ تفریح همه به شیرجه‌زنی در آب مشغول بودند. ادیسون تنها انسان معروفی بود که به‌واسطه‌ی برق او را می‌شناختند و حالا رافائل دومین شخصیت و مهم‌ترین شخصیت دایرةالمعارف محدود ما بود. او که بود؟… آیا درهایش را به روی ما می‌گشود؟ آیا وصال ممکن می‌شد؟ …

کم‌کم درهای رافائل به روی مردم باز شد و حالا تمام قواعد مربوط به ورود به کشتی دگرگون شد. قانون نانوشته ورود به همه آموخته بود که مثلاً با کفش نیمداری بروند و با کفش کلارک برگردند. لباس‌ها غرق پودر سیمان و لکه‌های روغن و چربی، سر و روها ژولیده. اما رافائل کشتی متفاوتی بود. این قوی سفید و زیبا به ما آداب ورود را یاد داد. خشن نبود و ما نیز ذاتاً خشن نبودیم. همان دزدان ژولیده‌ی کشتی برای ورود به رافائل حمام می‌رفتند. بینواترینمان یک حلب آب را روی پریموس می‌جوشاند و نظافت می‌کرد و هرگز ندیدم یا نشنیدم که کسی از رافائل دزدی کند. ورودی‌اش فقط مردان خشن و حمال را نمی‌پذیرفت و پله‌های بندی نداشت. پیر و جوان و خانواده‌ها را می‌پذیرفت. ما روبه‌روی آینه موی خود را روغن می‌زدیم و شانه می‌کردیم. مهم نبود شلوار گشاد برادر بزرگمان را پوشیده باشیم، اما خیلی مهم بود که اتو شود. اگر واکس نبود با روغن خوراکی کفش خود را براق می‌کردیم و قدم‌زنان به دنیایی بسیار متفاوت پا می‌گذاشتیم. دنیایی که خدمه‌ی آن برخلاف ملوانان خشنی که روی بازویشان همه‌رقم جانور عالم نقش بسته بود، آدم‌هایی بسیار مؤدب و تروتمیز بودند. به همه خوشامد می‌گفتند و لبخند بر لب داشتند. ما در شهر یا بهتر بگویم مملکتی دیگر می‌گشتیم. جایی شبیه به خواب‌های دوردستمان. جایی که در تالار باشکوه غذاخوری آن مقام  شاهزاده‌ی قصه را داشتیم و با قاشق و چنگال طلایی غذا می‌خوردیم. در سینمای آن فیلم را با کیفیت بی‌نظیرِ پخش تماشا می‌کردیم. با آسانسور بالا و پایین می‌شدیم و با مکانی به نام استخر آشنا شدیم. قبل از آن به‌جز دریا یگانه محل شنایی که دیده بودیم حوض خانه‌ها بود. پدر و مادرها می‌فهمیدند که بچه‌ها در حوض بی‌خیالاند و ادرار هم می‌کنند. از این ‌رو آنان را از موجودی موهوم به نام «پاکشک» می‌ترساندند که پای بچه‌ها را می‌کشد و غرقشان می‌کند. استخر نه فقط پاکشک نداشت که گاهی موجودی در مایه‌های پری دریایی هم در آب‌های آن می‌لغزید. خلاصه دنیایی پهناور و شگفت‌انگیز که هم برونش زیبا بود و هم درونش و این مقایسه زمانی پررنگ می‌شد که من از بلندای رافائل به چشم‌انداز محله‌ی بسیار زیبایمان خیره می‌شدم. محله‌ای که برخلاف دورنمای گول‌زننده‌ی خود درونی سراسر رنج و سوز و حرمان داشت. لانه‌های درد که هرکدام چندین آدم را با چندین زخم ناسور در روح خود حاملگی می‌کرد… آیا رافائل این قوی زیبا و این بهترین نقاش دنیا هم گول تابلوی سحرآمیز بیرونی ما را خورده بود؟

زخم‌ها و دمل‌ها ترکیدند. قیام و شورش. هر چیزی که بوی خارجی می‌داد به آتش کشیده شد. نفرت پنهانی که در اعماق روح آدمیان لانه کرده بود، مثل آتشفشان زبانه زد. دیگر کسی به رافائل رو نکرد. عروس در غربت و دلشوره فقط نظاره‌گر دود آتش‌هایی بود که سراسر لنگرگاه‌اش را فراگرفته بود. دودها که نشست ما هم آدمیان دیگری بودیم. عوض شده بودیم. خیلی عوض شده بودیم و نخستین کسانی که متوجه شدند خدمه‌ی رافائل بودند که فرار را بر قرار ترجیح دادند. عروس سفید جنوا دانست که «بندر نه بندر زیترن» بندر و آدمیانش چیز دیگری شده بودند. مثل بسیار مردان پس از شب زفاف. در نگاه ما نیز حالا رافائل نه آن مهوش دلربا، نه آن دوشیزه‌ی شرمگین و بکر که سلیطه و بدکاره‌ای رسوا به‌نظر می‌آمد. سمبل عریض و طویلی از چپاول ثروت ما. این احساس همه‌ی ما نسبت به رافائل بود. هر وسیله‌ی جداشدنی‌اش به گوشه‌ای رفت. از ماشین چاپ و حروف سربی گرفته تا میز و صندلی و قایق‌های نجات. شده بود مثل زنی رسوا که هرکس چنگی بر موی و تفی بر صورتش می‌انداخت. دیگر بازدیدکنندگان از رافائل نه ما بوشهری‌ها که بیشتر مسافران و ندیده‌هایی بودند که برخلاف احساس اولیه‌ی ما که با خشم و نفرت به درون و برون رافائل می‌نگریستند. تا اینکه جنگ شد. روزهایی که تمامی آسمان بوشهر از دود بمباران خارک تیره‌وتار می‌شد و خورشید پیدا نبود. شب‌های هجوم هواپیماها و آسمان غرق در گلوله‌های آتش. شب‌های خاموشی، شب‌های پنجره‌های پوشیده با کاغذ سیاه، شب‌هایی که حتی روشنایی یک نخ سیگار خیانت محسوب می‌شد و بندر را به باد می‌داد. رافائل چسبیده به گمرک و همیشه نقطه‌ی هجوم هواپیماها بود. تابلویی سفید و خیره‌کننده در شب که به‌سادگی هواپیمای دشمن را به شهر راهنمایی می‌کرد. شب‌های جنگ گاهی که عروسی را در سیاهی و سکوت به خانه‌ی داماد می‌بردند و حتی پرتاب نور فلاش عکاسی ممنوع بود، رافائل همچون فاسقی خیانتکار به دشمن علامت می‌داد. در پشت ظاهر سفید و محجوب عروس هیولایی را می‌دیدیم که تشنه به خون همه‌ی ما بود. هیولایی انتقام‌جو که می‌خواست اسکله‌ی سکنی‌اش را به خون همه‌ی ما آغشته کند. پاک نبود، باکره نبود، شرمگین هم نبود، این عفریته باید می‌رفت.

هنگام رفتنش هیچ‌کس او را بدرقه نکرد. در سوگواری ما رفت. در روزهایی که بدن تکه‌تکه‌ی بچه‌ها را از شوش و سوسنگرد و تنگه‌ی چزابه می‌آوردند. در روزهایی که خون بچه‌های ناو پیکان خلیج فارس را سرخ‌پوش کرد. در همین روزها رافائل رفت. بی‌آنکه توجه خاص عابری را برانگیزد یا کسی دستی برایش تکان دهد‌. او به دوردست‌ها رفت، شد خط کوچک و سفیدی در افق. اندازه‌ی یک انگشت بود. حداقل خاصیتش این شد که در دوردست‌ها باعث انحراف هواپیماها شود تا جان مردم در امان بماند و این اتفاق در شبی سراسر وحشت افتاد‌. شبی پاییزی بود و گستردگی و شدت آتش به‌حدی بود که هرگز گمان نمی‌کردیم صبح را ببینیم. آسمان بوشهر و خارک با شدت بی‌نظیری مورد حمله بود و لحظه‌ای صدای آتشبارهای ضدهوایی قطع نمی‌شد‌. روی پشت‌‎بام بودم و آسمان تا هنگام شفق در آتش بود. فردای آن‌ روز زمزمه‌هایی پیچید. رافائل مورد اصابت موشک هواپیماها قرار گرفته بود. عروس جنوا در غربت دو شهر، در غربت جنوا و بوشهر و در دوردست‌های ساحل به آتش کشیده شد.

حالا که سال‌ها از آن واقعه گذشته است، گاهی که همه‌ی اتفاق‌ها را در ذهنم مرور می‌کنم، همه‌ی آن احساس را، از لحظه‌ای که بادبزن از دست محلو سیاه افتاد تا صبحی که خبر نابودی رافائل را شنیدم، وقتی همه‌ی آن قضاوت‌ها را، آن لحظه‌های شیرین شانه کردن مو، بستن بند کفش، دویدن از پله‌ها، لمیدن بر صندلی سینما، تا روزهایی که با نفرت به او می‌نگریستم، پیش خودم می‌گویم من عاشقش هستم. حتی اگر فاسقه بود عاشقش هستم. حتی اگر رسوا بود، عفریته و سلیطه بود، من عاشقش هستم. گاهی برایش خلوتی دارم. در تاریکی شب‌های ساحل به دوردست و نقطه‌ی مرگ او می‌نگرم. از شما چه پنهان که قطره اشکی هم می‌ریزم. وقتی که از گوشی موبایلم ترانه‌ای حزین بلند می‌شود:

«شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد/  فریبنده‌زاد و فریبا بمیرد

شبِ مرگ تنها نشیند به موجی/ روَد گوشه‌ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خوانَد آن شب/ که خود در میان غزل‌ها بمیرد

گروهی بر آن‌اند که این مرغ شیدا/ کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد»*

پی‌نوشت:

تیتر این مقاله عنوان فیلم مستند کوتاهی ساخته‌ی بهمن کیارستمی با گفتاری از داریوش غریب‌زاده درباره کشتی رافائل است که پیش‌تر در کتابچه‌ای منتشر و در اسفند 1391 عرضه شد.