احسان عبدی‌پور کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس اهل بوشهر است. در آستانه‌ی چهل‌سالگی با ساخت فیلم‌هایی چون «تیک‌آف»، «پاپ»، «تنهای تنهای تنها» و … چهره‌ی شناخته‌شده‌ی فرهنگ و هنر بوشهر به‌شمار می‌آید.

در کنار فیلم‌سازی، نوشتن در نشریات و ساخت پادکست از دیگر دل‌مشغولی‌های اوست، که مخاطبان زیادی نیز دارد. پس از گفت‌وگوهای بسیار با عبدی‌پور در دفتر «آنگاه»، در خیابان فلسطین، و در خانه‌ی او، در خیابان سنایی، سرانجام گفت‌وگویمان در کافه‌ای در بوشهر را برای انتشار برگزیدم. تا بدانیم چرا پس از سال‌ها سکونت در تهران هنوز لهجه‌اش، خانه‌اش، غذاهایی که می‌پزد و فیلم‌هایش بوشهری هستند.

احسان عبدی‌پور و حمید فرخ‌نژاد در پشت‌صحنه‌ی فیلم سینمایی «میجر»، پاییز ۱۳۹۸ عکس یلدا معیری

تاریخ تولدت کی است؟

18 آبان 59. ساعت ده و نیم صبح.

اولین خاطره‌ای که از تولدت شنیده‌ای چیست؟ معمولاً پدرومادرها از تولد فرزندشان روایتی به او می‌گویند.

من مالامالِ عزا متولد شدم. عموی مادرم که درجه‌دار نیروهوایی بود در سن بیست‌و‌هفت‌هشت‌سالگی در تصادف می‌میرد و دم‌دمای چهلم آن عزا، پسرعمویم هم شهید می‌شود. چیز غریبی بگویم؛ بویی در زندگی‌ام، تاپ تمام بوهایی است که دوست دارم بشنوم؛ خانه‌ای هفده‌هجده‌متری که ترکیب آشفته‌ای از بوی زن‌های عزادار و دود قلیان و طعم مسقطی بوشهری در آن باشد. این بو آن‌قدر آرامم می‌کند که یک‌باره در خودم ته‌نشین می‌شوم. اثر همان سال‌هاست. دنیا که آمده‌ام تا مدت‌ها در دایره‌ی این بو بوده‌ام.

از خانواده بگو. پدر و مادر.

تقریباً معمولی. یک زن مذهبی و سنتی و باهوش. یک مردِ ایدئالیست و یکجا‌ننشین و درگیر سیاست. فامیلی پدربزرگ مادری‌ام، ابتدا، زغالی‌پور بود. یحتمل زغال می‌فروخته، نمی‌دانم. ولی کسر زیادی از عمرش در قهوه‌خانه کار می‌کرده است. پدرِ مادرم هم یک قهوه‌خانه در همین بازار داشت و بعدش سی سال کارگر کارخانه‌ی کشتی‌سازی بود. از نسل آدم‌هایی بود که وسط تیر و مرداد بوشهر با دهان روزه توی خَنِ کشتی آهنی سنگ فرِز می‌زدند. سمت پدری‌ام مال اطراف بوشهر بودند. پدر من چاهکوتاه به دنیا آمد. پدربزرگم اینجا خانه‌ای داشت (خانه‌ی قمرخانومی) این‌ها هم آن اوایل چیزی نداشتند؛ ولی خیلی با عزت‌نفس بود و من خیلی دوستش داشتم. هیچ هم نداشت، به معنای کلمه.

از چه طبقه‌ای بودید؟

خیلی پایین‌تر از متوسط؛ و بعد که پدرم افتاد زندان، اوضاع از همانی که بود هم بدتر شد.

در چه سالی پدر به زندان رفت؟

من حدود دو سالم بود؛ می‌شود ۱۳61؛ یعنی وقتی ادریس به دنیا آمد، پدرمان زندان بود.

چه تصویری از زندان مانده در ذهنت؟

تصویر خیلی کاملی و البته غریبی. چون کلاً به من خوش می‌گذشت. من در زندان چیزهایی اجرا می‌کردم که به‌نظرم ریشه‌ی درام‌نویسی و قصه‌‌پردازی در ذهنم شد بعدها. استندآپ بود، ولی نه کمدی. استندآپِ غمگین و سیاه دهه‌ی شصت برای حجم سیاهی از خانواده‌های زندانی؛ حلقه‌ای از پدرها و مادر‌های تلخ و بی‌پناه. خب آن سال‌ها زندانی سیاسی، آن هم در یک شهر کوچک، انگشت‌نمایشان می‌کرد و نمی‌توانستند غمشان را جایی باز کنند و حتی بارشان گاهی سبک شود.

زندان کجا بود؟

همه‌جا؛ تهران، شیراز، بوشهر. دایی‌ام و پدرم باهم داخل زندان بودند. مادر من هم شوهرش داخل بود، هم برادرش. ننه و آقام (مادربزرگ و پدربزرگم) هم پسرشان داخل بود، هم دامادشان.

از زندان چه روایتی داری؟

لحظه‌های غریبی از ملاقاتی همیشه در نظرم هست. دو ردیف فنس به فاصله‌ی یک متر از هم بود که یک سربازی همیشه می‌ایستاد وسطش. دو متر در یک متر. یک طرف ما، خانواده، یک طرف، آن‌ها، زندانی‌ها. ما حرف می‌زدیم، سرباز هم همین‌طور گوش می‌داد. ظاهراً وظیفه‌اش این بود که حرف‌های ما از سطحی فراتر نرود. بچه بودم و فکر می‌کردم این سربازها را کرده‌اند در قفس؛ این‌ها هم زندانی هستند و لابد جرمشان از بابام یا دایی‌ام بیشتر است و اوضاعشان واویلاتر. خیلی تصویرهای ریز و گیجی از ملاقاتی‌های آن سال‌ها گوشه‌ی ذهنم خانه کرده است. نامه‌های زندان هم فرم یکسانی بود. زندانی در یک ورقه‌ی امتحانی به شما نامه می‌نوشت، شما زیرش جواب می‌دادی و کاغذِ باز را تحویل زندان می‌دادی. پاکتی در کار نبود. یک نوع ورق امتحانی‌هایی در مدرسه بود که همیشه من را یاد نامه‌های زندان می‌انداخت و دلم یک‌جوری می‌شد. بالاش آبی بود. هروقت ورق ساده گیرم نمی‌آمد، در کلاس با بچه‌هایی که کاغذ سفید داشتند، عوضش می‌کردم. بچه‌ها تو هوا معامله می‌کردند. چون آبی‌های سربرگ‌دار گران‌تر بود. گران‌تر بود و شکل نامه‌های زندان.

اکنون از نامه‌ها چیزی داری؟

نامه‌های مادرم به زن‌های دیگر را دارم؛ که مثلاً می‌پرسد: «لیلا! امیرحسین چطوره؟ گفته‌ان عکس‌هاش رو بفرستین.» وقتی می‌گفتند عکس بفرستید، احتمالاً می‌خواستند اعدامش کنند. نامه‌های دیگری هم دیده‌ام که خیلی دردناک هستند. اما این را درباره‌ی زندان بگویم، پاسدارها همیشه من را می‌بردند آن‌طرف فنس. خیلی ماجرا و معرکه داشتم برای تعریف کردن برایشان. همین رابطه‌ی کوچک را ببینید! من بعدها از پاسدارها خوشم آمد؛ همیشه. مهم نیست که میزانسن یا معادله در اِشل کلی به چه شکل حزینی بود، آنچه در ادراک مستقیم من شکل گرفت و نقش بست این بود که پاسدارها مردهای مهربانی هستند که تو را می‌برند بغل پدرت.

چند سالت بود؟

سنم پایین بود. پدرم هفت سال داخل بود. یک خاطره‌ی خیلی خوب خانوادگی از یک خانواده‌ی راننده تاکسی در تهران دارم. ما شب رسیدیم به تهران. ملاقاتی فردا بود و جایی نداشتیم. تاکسی‌ای که گرفته بودیم تا برساندمان مسافرخانه‌ای، جایی، وقتی فهمید برای چه آمده‌ایم، سر اتومبیل را چرخاند و همه‌مان را برد خانه‌اش و شب برای اینکه مامانم و ننه‌ام راحت باشند، در خانه‌اش نماند. ما را گذاشت پیش زن و بچه‌اش. صبحش صبحانه آورد. من اولین بار آنجا و آن روز عسل خوردم. قشنگ یادم هست. توت سفید هم اولین بار تهران خوردم. فکر می‌کنم گوهردشت بود. از یک پلکان سی‌چهل‌تایی جلوی زندان غلت خوردم و افتادم پایین. خون تمام دماغم و حلقم را پر کرده بود. یکی آورد توت داد بخورم، آرام بشوم. توت سفید بود. بوشهر نبود. هنوز هم نیست. در سنین کودکی جرم سیاسی برای هیچ بچه‌ای تعریف ‌نشده است؛ یعنی کسی که زندانش کرده‌اند، لابد یا چیزی دزدیده یا کسی را کشته. من در فوتبال نمی‌توانستم به کسی تنه بزنم؛ چون فوراً برمی‌گشت می‌گفت: «آدمکش!» من کاری نمی‌کردم که کسی از من شاکی شود و هنوز این خصلتِ بیخود در من مانده است. به‌عنوان تاوان یک دوره‌ی تباهی از زندگی آن را پذیرفته‌ام.

پوستر فیلم «آه ای عبدالحلیم» اثر احسان عبدی پور

پدرت چطور دستگیر شد؟

شیراز درس می‌خواند. همان‌جا سر کلاس گرفتندش. مادرم سر ادریس باردار بود. زن و شوهر حدوداً بیست‌وسه‌چهارساله بودند آن روز. اصلاً نمی‌دانم که درست است و آیا این حق را دارم که درباره‌ی مسائل یک خانواده‌ای که سه نفر دیگر هم درش سهم دارند حرف بزنم یا نه. ولی سی سال بعد دارم این کار را می‌کنم و گذشته از این، دارم بستر زندگی خودم را توضیح می‌دهم. ببخشند.

دوران مدرسه چطور بود؟

من بچه درس‌خوانی بودم. ما وقتی به ملاقاتی می‌رفتیم، پدرم کتاب‌هایی را که خوانده بود، می‌داد ما ببریم خانه. کتاب زیاد می‌خرید و احتمالاً اوقاتش را همین‌طوری پر‌می‌کرد. یک چیز دیگر هم در خانه‌ی تمام زندانی‌های سیاسیِ آن سال‌های بوشهر پیدا می‌شود، آن هم یک کشتی است که تمامش با چوب کبریت ساخته ‌شده است. پدرم هم یکی ساخت و گوشه‌اش اسم مادرم را نوشته بود: زهرا. یادم هست اولین جرقه‌های نوشتنم در مدرسه شروع شد.

در آن زمان رابطه‌ات با پدر چطور بود؟

هیچ‌وقت درست نشد. یعنی عمیق و آن‌جور که باید بشود نشد. چون اول که نبود؛ بعد هم که آمد اتفاق عجیبی افتاد! با بیست‌وچند سال اختلاف سن، دچار تعارض دیالکتیک شدیم با هم! در خانواده‌ی مادری و پدری‌ام همگی مذهبی بودیم. پدربزرگم (آقام) با اینکه پسرش زندان بود، خیلی طرفدار حکومت بود. ما هم این‌طور بار آمده بودیم؛ بنابراین فاصله‌ی ما خیلی بیشتر شد. من خودم آدم مذهبی‌ای هستم. همیشه بودم. حتی الآن که دُز آداب و مناسکم خیلی پایین آمده، ولی هستم. خلاصه هیچ‌وقت رابطه‌ی محبت‌آمیزی بین من و پدرم شکل نگرفت. توی آثارم هم نمی‌بینید این رابطه را. ولی همیشه خیلی برایم محترم بود. یعنی می‌نشستیم اخبار می‌دیدیم. در اخبار مثلاً نقلی از هاشمی‌رفسنجانی می‌کردند؛ پدرم کامنت می‌داد و نقد و تخریب می‌کرد. من نمی‌توانستم این را ببینم و هضم کنم. جواب او را می‌دادم. این‌طور می‌شد که ما در ظاهر به حیاتی یا بابانِ گوینده‌ی خبر نگاه می‌کردیم، ولی درواقع داشتیم نیم ساعت با هم می‌جنگیدیم. خیلی ساده و توأمان پیچیده است. قشنگ می‌شود از آن سکانس‌های نابی بیرون آورد. ولی این میزانسن رابطه‌ی ما را برباد داد. حالا و در این سن خیلی سعی می‌کنم احترامش را بیشتر از حدی که لازم است، نگه بدارم. نگه هم می‌دارم، منتهی نه من برای او پسر کاملی بودم در آن سال‌ها و نه او برایم پدری تام و تمام. ما فقط دیدگاه‌های سیاسی متفاوتی داشتیم و این در یک ساختار سیاسی ایدئولوژی‌محور شکاف بزرگی بود.

داشتم می‌گفتم که کتاب‌هایی که از زندان می‌آوردیم خانه، صفحه‌های اول‌دومش همیشه یادداشت‌های پدرم بود. دستخط خاص و خوبی داشت. این‌ها به‌طور عجیبی به من اعتمادبه‌نفس می‌داد. فکر می‌کردم پدرم ادیبی تمام‌عیار است. من کتاب‌هایی می‌خواندم که شاید یک خطش را هم نمی‌فهمیدم. کتاب‌های اول انقلاب بیشتر جزوه بودند. عقیدتی و اعتقادی بودند. بعداً که از زندان درآمد، محل رجوع مردم محل و دوست و آشناها برای نوشتن عریضه و این‌ها شد. همین میزانسنِ «رجوع» برای من اعتماد به وجود آورد؛ تأثیر خیلی خوبی رویم گذاشت. تا جایی که در مدرسه، در زیرزمینی که از آن به‌عنوان پناهگاه استفاده می‌شد، از سال سوم برای کلاس چهارمی‌پنجمی‌ها انشا می‌نوشتم.

اولین بار کی از محله‌ی منطقه‌ی امن خودت، همان محله‌ی باغ زهرا، آمدی بیرون و با شهر مواجه شدی؟

کلاس سوم بودم که تصمیم گرفتیم این خانه‌ای را که الان در آن هستیم، بسازیم؛ سهممان از خانه‌ی پدربزرگمان یعنی. برای همین آمدیم در محله‌ی دیگری مستأجر شدیم؛ اما من هنوز همان مدرسه می‌رفتم. سوار وانت می‌شدم، می‌رفتم تا مدرسه و برمی‌گشتم.

پشت وانت می‌نشستی یا جلو؟

نه پشت. یکی از راه‌های کرایه ندادن همین بود!

شهر را چگونه دیدی؟ تصورت از محله و شهر و بوشهر در بچگی چه بود؟

برای اینکه به این سؤال جواب بدهم، باید برگردم به جای دیگری، غیر از مدرسه. دهه‌ی محرم که می‌شد همه‌ی قوانین جاری خانواده‌ها برداشته می‌شد. بچه‌ها هرجا می‌رفتند و هر ساعتی برمی‌گشتند، اشکالی نداشت چون در مجلس امام حسین (ع) بودند. به‌خصوص می‌آمدیم به همین چهارمحل که حالا در مرکز شهر است. این اولین بی‌باکی ما در کشف شهر بود؛ و چون آن مسجدها اینجاها بود و بهترین ایونت‌های محرم در اینجا و صلح‌‌‌آباد یا ظلم‌آباد اجرا می‌شد.

چرا اسم محله ظلم‌‌آباد یا صلح‌آباد است؟

نمی‌دانم. اول ظلم‌آباد بود، بعدها به صلح‌آباد تغییرش دادند. خیلی هم‌ محله‌ی دوست‌داشتنی‌ای است. در فیلم اخیرم هم یکی از لوکیشن‌های مهم است.

اولین شهری که بعد از بوشهر دیدی کجا بود؟

به شیراز رفتم و چیز عجیب‌وغریب و رؤیایی‌ای بود برایم. مفهوم پارک مفهوم تعریف‌ نشده‌ای در رفتار ما بود. ما نمی‌فهمیدیم یعنی چه. منظورم پارک‌های شیراز است. ما نهایت چیزی که دیده بودیم، دوتا تاب و سرسره در یک جای سنگی و خاکی بود. مثل این نان‌هایی که در کتاب فارسی بود که ما این‌ها را هم هیچ‌وقت نمی‌فهمیدیم که چرا مثلثی هستند. ما تصوری از بربری و سنگک نداشتیم.

برگردیم به عقب‌تر. در همان دوره‌ی تحصیلت، اولین نقطه‌عطف‌هایی که فکر می‌کنی در زندگی و کارت اثر‌گذار شد…

درست یادم است. مثل یک سکانس مجزا که روی نقطه‌عطف اول فیلم نشسته. کلاس سوم دبستان هستم. من در مسابقات علمی در مدرسه اول شدم و بعد در دوره‌ی استانی هم دوم سوم شدم و حالا قرار است یک جایزه‌ای از آموزش و پرورش به ما بدهند، دهه‌ی فجر هم هست، چند تا مراسم را باهم یکی کرده‌اند و ما را با خانواده‌مان دعوت کرده‌اند. همه هم طوری به مادرم نگاه می‌کردند که ماشاالله چه پسر درس‌خوانی داری! قبل از بالا رفتن من، یک نمایشی اجرا کردند. از این نمایش‌ها بود که ریش را با کش می‌انداختند پشت گوش. تقابل یک خانواده‌ی مستضعف با هیولایی به‌نام «پولدارها» بود. آن چپ‌روی‌های رمانتیکِ اول‌های انقلاب. کلاس پنجمی‌ها با معلم پرورشی اجرایش می‌کردند. باید نصف کلمه‌های دنیا را قرض بگیرم که بگویم لای دقایق اجرای آن نمایش دم‌دستی و ساده چه بر من و روح کوچکم گذشت. جذبه‌ای تمام سلول‌های تنم را کشید سمت خودش و دیگر یادم نمی‌آید بعدش چه به من دادند چه گفتند و … این اتفاق دراماتیکِ نفس‌تو‌نفس رویداد غریبی بود در زندگی‌ام. قبلش که گفتم؛ در زندان‌ها معرکه می‌گرفتم. اما اینکه بفهمم چیز آفیشال‌تری وجود دارد، همینی بود که گفتم. این جنون با من ماند و در دوره‌ی راهنمایی و این‌ها ادامه پیدا کرد.

بعد که زمان انتخاب رشته رسید، چه؟

کامل یادم هست. من درسم خوب بود و در یک دبیرستان شبانه‌روزی که مال دانشگاه بود درس می‌خواندم. ریاضی. منتهی خانه‌مان یک راهروی زیر راه‌‌پله‌ای داشت، آنجا دزدکی کتاب‌های کنکور هنر می‌خواندم. بنابراین من آمدم کنکور هنر بدهم، مادرم یک جمله‌ی تاریخی دیکتاتورانه گفت که «شیرُم حرومت می‌کنُم.» شیری که حق وتو داشت! رفتم در همین دانشگاه بوشهر روزانه با رتبه‌ی خوب مهندسی خواندم. ولی یادم نمی‌رود که انتخاب نودوشش بود. انتخاب‌های افتضاح‌تری هم بالا کرده بودم که فقط یک دلیل داشت. فقط می‌خواستم شهر محل درس خواندنم تهران باشد. برایم مهم نبود که پارچه‌بافی بخوانم یا نعلبکی‌سازی… که خلاصه نشد؛ و ماندم همین‌جا. همین‌جا تئاتر را جدی کارکردم و در تمام این سال‌هایی که داشتم فنی می‌خواندم، در جشنواره‌ی دانشگاهی تئاتر داشتم. بعد بلافاصله رفتم سربازی؛ و بعدش با فراغ بال سینما خواندم.

پوستر فیلم «پاپ» اثر احسان عبدی پور

کی با ایرج صغیری آشنا شدی؟

همان دوره‌ای که داشتم در بوشهر فنی می‌خواندم. ما یک بزرگداشتی برای ایرج صغیری و منوچهر آتشی باهم گرفتیم. آن موقع با فیلم وی‌اچ‌اس، دوربین M۳۰۰۰ و M9000 و این‌ها که مال امور فرهنگی دانشگاه بود، من آمدم در خانه‌ی ایرج صغیری یک مستندطوری ازش بسازم؛ و باورت نمی‌شود بدون هیچ میز تدوینی، با دوتا دستگاه ویدیو من این کار را تدوین کردم. تدوین خطی کردم بی‌آنکه بدانم چسباندن دوتا نما به هم از اساس یعنی چه. بعد یک نریشنی نوشتم و رویش گذاشتم. یعنی خواندم. مراسم برگزار شد و کسانی مثل نجف دریابندری و منوچهر آتشی آمده بودند. مراسم باآبرویی شد؛ با اینکه هیجده نوزده سالمان بود. دوسه روز بعد رفتیم خانه‌اش که ببینیمش. دم در اتاق -یک‌خانه کوچکی داشت- داشتم کفش‌هایم را درمی‌آوردم که گفت: «بیو ببنُم! بیو یه ماچی بده بینم!» آدمی بود که خیلی سخت عواطفش را اظهار می‌کرد. هنوز هم. گذشت تا اینکه یک‌وقتی می‌خواست تئاتری کار کند، دستیارش زنگ زد گفت که تو هم بیا تست بده. من یک‌بار در زندگی‌ام نماز شکر خوانده‌ام؛ فقط یک بار، و این همان بار بود! حرف سال ۱۳79 است. رفتم و اتصال ما باهم شکل گرفت. ما یک سال باهم تمرین تئاتر داشتیم و شب‌هایش می‌رفتم خانه‌اش ملابنویسی کارهاش را می‌کردم. هرچه از ایرج صغیری یاد گرفتم در اثنایِ این ملابنویسی‌ها بود. چیزهای زیادی بود. نگرش ایرج به تاریخ، جهان، درام و روایت، خاص و منحصر به خودش است؛ بی‌آنکه بخواهد چیزی را مستقیم تدریس کند. در آن ورک‌شاپ مادام‌العمر جهان روایی‌ام عوض شد. این تغییر فرمان دراماتیک را در من ایرج صغیری داد؛ که یعنی برس به بدویات قصه و این اصلاً هم نمود بی‌سوادی یا عقب ماندن از قافله نیست و تشنگی برای شنیدن قصه‌های یکی بود یکی نبود، هم‌عُمر کوه‌ها و دریاهاست و تو هراسی نداشته باش. گفت دریاها که خشک شدند ساختار سه پرده‌ای هم از هم می‌پاشد!

این مال زمانی است که هنوز هنر نمی‌خواندی؟

بله در بوشهر بودم و فنی می‌خواندم. بعد رفتم خدمت. آخرهای خدمتم، یک روز دفترچه گرفتم و با همان لباس سربازی رفتم دانشگاه علم و صنعت کنکور دادم. قبول شدم و سال ۱۳85 رفتم دانشکده‌ی سینما تئاتر. اوایل خیلی به فیلم‌برداری علاقه‌مند بودم، اما چون می‌خواستم کارکنم و خرجم را دربیاورم و زیاد غیبت می‌کردم، نمی‌شد سر فیلم‌برداری بروم. چیزی که می‌شد غیبت ‌کنی و زیاد درگیر نبودی و استادهایش راه می‌آمدند، فیلم‌نامه‌نویسی بود که من فرمش را برداشتم و انتخابش کردم!

در دوره‌ی دانشجویی رابطه‌ات با بوشهر چطور بود؟ فضای تهران تغییری در ذائقه و نگاه تو نسبت به شهر ایجاد کرد؟ بعضی از دانشجوها خیلی به شهرشان سر می‌زنند و بعضی در تهران حل می‌شوند. تو چطور بودی؟

باید پای ایرج را به جواب این سؤال هم باز کنم. به خودم می‌گفتم که تو با دمپایی با پای پیاده می‌رفتی خانه‌ی ایرج صغیری، الآن با طیاره آمده‌ای تهران و یک دانشکده‌ی ‌سرتر؛ اما دیالوگ‌های پیشرفته‌تری تولید نمی‌شود، لحظات ناب‌تری حس نمی‌کنی. پس قرار نیست که اینجا یک جهش دراماتیک عجیب‌وغریبی بکنی. شاید همین باعث شد که من فکر کنم آنجا (بوشهر) خوب بود. نکته‌ی بهتر به حال من این بود که در هجده‌نوزده‌سالگی نرفتم سینما بخوانم. زمانی رفتم که تمام ورجه‌وورجه‌های فکری عقیدتی و حتی سیاسی‌ام را کرده بودم؛ سربازی‌ام را هم رفته بودم. بعدها به این نتیجه رسیدم که آدم‌ها نباید در هجده‌نوزده‌سالگی بروند سینما یا چیزی بخوانند. آدم‌ها باید بروند درگیر یک ماجراهایی بشوند. بعد برای اظهار آن ماجراهایشان، دنبال یک گرامری بگردند. گرامرشان می‌تواند ادبیات نمایشی، ادبیات داستانی، سینما، موسیقی، رقص و هر چیز دیگری باشد. این‌ها چیزهایی بودند که ناخواسته برای من پیش آمد؛ یعنی من غصه خوردم که چرا آن نودوشش تا انتخاب اولی قبول نشدم، غصه خوردم که چرا مادر من سازگار نبود که بروم هنر بخوانم؛ اما بعد دیدم که در کل اوضاع بهتر شد. چه خوب شد که من ریاضی خواندم. توانایی پردازش ذهنم بالا رفت، ذهنم الگوریتم ساز شد.

نظر مادر نسبت به دانشگاه هنر رفتنت این بار چه بود؟

دیگر تقریباً من را به حال خودم رها کرده بودند. چون مدام این سرزنش را می‌شنیدم که همه‌ی رفیق‌هایت رفتند سر کار و تو هنوز سر سفره‌ی ما نشسته‌ای. حالا هم که کار می‌کنم، پدرم هنوز به‌طرز وودی آلن‌واری پی‌گیر بیمه‌ی من هست. تمام تعادل و ثبات زندگی یک مرد را در داشتن شماره‌ی بیمه و دفترچه‌ی خدمات درمانی می‌داند! خانواده‌ی من هر موقعی که داشتند، ساپورتم می‌کردند؛ اما این‌طور هم نبود که همیشه بشود. برای همین خودم کار می‌کردم.

چه کار می‌کردی؟

من خیلی سر فیلم می‌رفتم. فنی فیلم‌برداری بودم. هرچه کار بود می‌رفتم. اصلاً من کارگردانی را از رو پله ایستادن و کابل نگه‌داشتن و به آن پایینی‌ها نگاه کردن، یاد گرفتم. دستیار یک و دو فیلم‌بردار هم نبودم. فنی به معنای مطلق. ولی آزمون‌وخطاهای آن‌ها را می‌دیدم و یاد می‌گرفتم. سر یک کاری دستیار بودم، روزی هفت تومان می‌گرفتم. آن موقع با پول تمام سال‌هایی که در تهران کار کرده بودم، یک اتومبیل خریده بودم. با آن خودرو، گروه فیلم‌برداری خودمان را می‌بردم سر صحنه و برمی‌گرداندم. پول یک روز کار آن اتومبیل هشت تومان بود! در یک فیلمی مال یک بابایی که از نیویورک آمده بود، من فنی بودم. یک روز، آخرهای فیلم‌برداری، ساعت دوازده شب رفیق فیلم‌بردارم به من زنگ زد، گفت کارگردان و مدیرتولیدش می‌خواهند این سکانس را فردا سر صحنه ببندند، تو هم بیا اگر ایده‌ای داری، بگو. خب تلویحاً این خودش یک پذیرشی بود. اعلام این بود که تو فنی هستی ولی با بقیه‌ی فنی‌ها فرق داری. و ما متوجه این فرق شده‌ایم! این خیلی لحظه‌ی خاصی بود برایم. در خوابگاه می‌خوابیدم. یادم هست زیر پتو تا ساعت‌ها وول می‌خوردم و خوابم نمی‌برد. می‌خواهم بگویم که من عملاً کارگردانی را در دستیاری فیلم‌برداری یاد گرفتم، هیچ‌وقت دستیار کارگردان نبوده‌ام. فیلم کوتاه هم نساختم. اولین فیلمی که ساختم، فیلم بلند بود. یک‌باره آمدم در تلویزیون بوشهر و گفتم که می‌خواهم این فیلم را بسازم. البته قبلش برایشان نویسندگی کرده بودم. یک خاطره دیگر هم دارم که بگویم. کلاس دوم دبیرستان هستم دارم یک‌چیزهایی می‌نویسم. اعتمادبه‌نفس اصلاً ندارم. برای اینکه برگ و برندم نسوزد، یک روز یک داستانی نوشتم و به اسم یکی از رفیق‌هایم که کنارم بود، به نام ابوذر بردستانی، فرستادم برای «آینه جنوب» که دبیر بخش ادبیاتش منوچهر آتشی بود. این داستان چاپ شد و منوچهر آتشی دو داستان دیگر هم کنارش چاپ کرد و این‌ها را به‌عنوان سه گونه‌ روایت با یکدیگر مقایسه کرد؛ و من نتوانستم بگویم که این داستان مال من است.

چرا این کار را کردی؟

می‌خواستم اگر داستان بدی بود، این‌طور نشود که دفعه‌ی بعد بگویند: «آه این پسره عبدی‌پور که داغونه، برویم سراغ بعدی.» می‌خواستم به این میزانسن نرسد، و امکان دوباره خواندن نوشته‌هایم باشد.

دانشگاه را کی تمام کردی؟

خب، مشروط و این‌ها هم می‌شدم دیگر. ۱۳85 که به دانشکده‌ی سینما تئاتر رفتم، فکر می‌کنم تا ۱۳90 خوانده‌ام.

بعد برگشتی و گفتی که من می‌خواهم فیلم بسازم؟

نه. باز خاطره بگویم. سرباز بودم و در پرندک خدمت می‌کردم. یک قصه‌ای داشتم که خیلی دوستش داشتم. پنجشنبه‌جمعه‌ها که می‌آمدم پوتین‌هایم را می‌کردم زیر شلوارم که نفهمند سربازم، و پیش‌تولید یک فیلمی را بدون هیچ هزینه‌ای می‌رفتم؛ همین‌طور خیالی. توی هوا. با علی لقمانی، بهمن اردلان، محمدرضا فروتن، کامبیز دیرباز، نسرین مقانلو. می‌رفتم قصه‌ام را برایشان تعریف می‌کردم. می‌گفتند فیلم‌نامه‌ام را بفرستم و می‌گفتم که نه، خودم باید برایتان بخوانم. چون بیشتر دلم می‌خواست ببینمشان، باهاشان حرف بزنم. هر پنجشنبه‌جمعه من این کار را می‌کردم. محمدرضا فروتن را رفتم سر فیلم‌برداری «اتوبوس شب» در شهرک دفاع مقدس دیدم. او خوشش آمد، در راه برگشتن به دوستم که موبایل داشت زنگ زد و گفت «احساس می‌کنم شما هنوز کست را نبسته‌اید، صدابردار دارید؟» ما که اصلاً چیزی را نبسته بودیم، فیلمی در کار نبود! به او گفتم اتفاقاً صدابردار نداریم. گفت «من یک دوستی دارم، می‌خواهی به او بگویم؟» گفتم که بگو، و زنگ زد به بهمن اردلان. جالب اینکه بهمن اردلان صداگذار همین فیلمم است الآن. خلاصه قرار ما هفته‌ی بعد خانه‌ی سینما با بهمن اردلان که صحبت کنیم. یا مثلاً برای قرار با کامبیز دیرباز، رفیق‌هایم یک ‌خانه‌ی دانشجویی کوچک داشتند، ما این خانه را یک صبح تا غروب کردیمش آفیس. فرش و این‌ها را جمع کردیم، در آشپزخانه را بستیم، یک میزی گذاشتیم وسط و… که مثلاً ما در آفیس نشسته‌ایم! کامبیز دیرباز با گریم «اخراجی‌ها» ی یک آمد. حالا خیلی رفیق هستیم با هم. ولی اینجا اولین بار است دارم در یک مقیاس عمومی این‌ها را می‌گویم.

چطور این کار را می‌کردی؟ اعتمادبه‌نفسش را از کجا می‌آوردی؟!

چون نمی‌فهمیدم این کارها را می‌کردم. اصلاً نمی‌فهمیدم که این کارها سلسله‌مراتبی دارد! رفیق‌هایم که می‌دانستند تعجب می‌کردند و می‌گفتند «داری چه کار می‌کنی احمق؟» خلاصه سربازی‌ام که تمام شد، سال دوم دانشکده آمدم تلویزیون بوشهر گفتم می‌خواهم یک فیلم ارزان بسازم؛ که سال ۱۳88 ساختیمش و خیلی فیلم ساده و ارزانی بود.

 

کدام فیلم؟

«افسانه 98». فیلم رفت فجر و آن سال جایزه گرفت. سال بعدش، یک فیلمی ساختم که سیمرغ بهترین فیلم را گرفت. هر دوی این‌ها فیلم کودک بودند. بعد رفتم کرمان و برای مرکز کرمان یک فیلم کودک دوباره ساختم. آن هم در جشنواره‌ی کودک تمام جایزه‌ها را گرفت و بعدش هم که «تنهای تنهای تنها» را ساختم و بعدش «پاپ» با فاصله‌ی دو سال «آه ای عبدالحلیم» یا آن‌طور که تولیدکنندگانش اسم مزخرف «تیک‌آف» را رویش گذاشتند، ساختم و بعدش دوباره یک تجربه‌ی بدی داشتم در تلویزیون، یک سریالی ساختم و حالا هم که سر این کار هستم: «مِیجِر».

احسان عبدی‌پور (کارگردان)، در پشت‌صحنه‌ی تازه‌ترین فیلم خود، «میجر»، بوشهر، پاییز 1398 عکس یلدا معیری

در تمام تجربه‌هایت چه تعمدی هست که داری فضای بوشهر را بازتولید می‌کنی؟

تعمد نیست. من اسم دیگری که رویش می‌گذارم و به نظرم ادا هم نیست، راحت‌طلبی است. این لاین‌ها در ذهن من شکل ‌گرفته، آرماتوربندی شده، آماده، یک روآویزی می‌زنم رویش و تو هم نمی‌فهمی که این همان قبلی است. می‌برمش در یک قصه‌ی دیگر. این‌ها فایل‌های آماده است. ظرایف زبانی هستند که این باز قابل تدریس است؛ اما ظرایف رفتاری از آن سخت‌تر هست. مثلاً به لهجه خیلی فکر کرده‌ام. لهجه یک نوعی از اصوات که از دهان بیرون می‌آید، نیست. من و تو مثلاً یک چیزی درباره‌ی کوانتوم می‌خوانیم. باورت می‌شود که چون با دو لهجه‌ی متفاوت می‌خوانیم، از دو دریچه‌ی متفاوت داریم به آن نگاه می‌کنیم؟ من حتی گاهی خیلی اغراق‌آمیزتر مثال می‌زنم و می‌گویم که اُو با آب هم یکی نیست. من الآن به این خانواده‌ها می‌گویم که شما چرا اصرار دارید که بچه از همان اولش تهرانی حرف بزند؛ شما نمی‌دانید که دارید چه امکانی از این بچه زایل می‌کنید. بگذار طرف به‌جای یک اسلحه دوتا داشته باشد. او با این زبان یک جهان دیگر را می‌بیند.

خوب روی این بخش بیشتر تمرکز کنیم که بوشهر روی تو چه تأثیری گذاشته است؟ تو چه کارهایی برای بوشهر کرده‌ای؟ الآن چند سال است که ساکن تهران هستی؟

من از سال ۱۳83 که سرباز شدم، تهران هستم. یک چیزی که هست و به نظرم شامل تمام شهرهای کوچک می‌شود یا حداقل در شهرهای بندری چندبرابر است، این است که آدم‌ها خیلی تکثرِ کاراکتر دارند. چون استایل زندگی یکی نیست. آدم‌ها خیلی سرراست‌ترند. سه پرده‌ای هستند، نه مینی‌مالیست! صفت و موصوف و تتبع اضافات ندارند. قصه هستند و ماجرا. مستقیم و خطی. در این ادبیات، در اقلیمی که آدم‌ها این‌طوری هستند، پناه بردن به قصه در معنای مطلق بدوی آن آسان‌تر است. شما کارهای داریوش غریب‌زاده را بخوان، یا چوبک یا محمدرضا صفدری. این‌ها خیلی خالی از توصیف هستند. یا آدم‌ها حرف می‌زنند و ما از فحوای کلامشان ماجرا را می‌فهمیم، یا کاری می‌کنند و ما از کردارشان پی به انفعالات روانشناسانه‌ی درونشان می‌بریم. احمد محمود مثلاً؛ احمد محمود هیچ توصیفی ندارد. هیچ خانه و خیابانی را به تو توضیح نمی‌دهد. می‌خواهم بگویم که این خیلی در نوشتن قصه به من کمک کرد؛ و جهان روایی‌ام را قصه‌مدارتر کرد تا اینکه یک جهان مینی‌مالیستی پیرامون‌نگری. این آورده‌ی گفتاری این مردم است. در همان تئاتر سال ۱۳78 و ۱۳79 و این‌ها، من قلیان می‌کشیدم، ایرج صغیری یک روزآمد به من گفت «از صدمتری معلومِن که تو قلیونی نیستی!» من به خاطر این حرف یک روز رفتم به قهوه‌خانه‌ی ناجی. اصلاً نمی‌دانستم باید چه کارکنم. بعد از آن من قهوه‌خانه‌رو شدم. قهوه‌خانه جهان کلامی من را عوض کرد. همین حالا هم که یک چیزی را تندتند تعریف می‌کنم، برای این است که می‌ترسم طرف مقابل حوصله‌اش سر رفته باشد. این به خاطر همین قهوه‌خانه‌نشینی‌هایم است. توی قهوه‌خانه تا ریتم کلام یا روایتت افتاد، یکی اتومات از یک کنج دیگر، سر رشته‌ی حرف را دست می‌گیرد. این‌ها در نوشتار و روایت هم به من کمک کرد.

خودت می‌دانی که الآن ساکن کجا هستی؟

قطعاً بوشهر. در مغزم در بوشهر زیست می‌کنم. وقتی در تهران هستم، هنوز این‌طوری‌ام که در خانه‌ام نیستم.

الآن و امروز بوشهر با پانزده سال پیش چه فرقی کرده است؟ از وقتی‌که رفته‌ای و آمده‌ای فکر می‌کنی که چه کارهایی باید در بوشهر انجام دهی؟

یک اتفاقی دارد در بوشهر می‌افتد و به نظرم امیدوارکننده است، همان اعتماد‌به‌نفسی را که ایرج صغیری به من داد، مردم بوشهر از بوم و فولکشان دارند می‌گیرند و به هم پاس می‌دهند. در موسیقی ارجاعاتشان به خودشان دارد بیشتر می‌شود، در معماری، حتی در لهجه. آداب و رسوممان را بیشتر داریم منتشر می‌کنیم. حتی در بافت، میراث دارد تلاشش را می‌کند که نگه دارد؛ و هنوز هم شو و نمایش درش نیامده است. این را می‌شود در فیدبک‌های توریست‌هایی که می‌آیند اینجا دید. به نظرم روبه‌جلو است. خوب است.

اگر به تو می‌گفتند که شهردار بوشهر هستی و می‌توانی هر کاری که دلت می‌خواهد در بوشهر انجام دهی، چه کار می‌کردی؟

یک چیز کلی می‌گویم که مصداقی حرف نزده باشم که همه بتوانند بفهمند. من بی‌نظمی شهر را هیچ‌وقت از بین نمی‌بردم. من هیچ‌وقت این نظم را که یک دستاورد مدرن شهری است و به نظرم خیلی کار راحتی است، در این شهر اعمال نمی‌کردم. می‌گذاشتم هر تابلویی یک‌شکلی باشد، هر مغازه‌ای متناسب با اینکه مزاحمتی ایجاد نکند، شکل صاحبش باشد، اسباب و اثاثیه‌اش بیرون باشد، رنگ باشد، بچرخیم و ببینیم. من اگر شهردار بوشهر بودم، می‌گذاشتم همان‌طور که کاراکتر آدم‌ها باید انبساط پیدا کند و محصورشان نکنی، شهر و درودیوار و مغازه‌ها هم همین‌طور باشند. اینکه بگذاریم هر چیزی هر طور که دلش می‌خواهد باشد. کاراکترزدایی نمی‌کردم از شهر؛ و اصلاً هم نمی‌خواستم به مقام مافوقم جواب پس بدهم که این کوچه را من چرا آسفالت نکردم. این کوچه همین‌طوری که خاکی هست قشنگ است. البته این فقط کار شهرداری نیست، باید مغز گرافیکی و بصری شهروند هم تربیت‌شده باشد.

یعنی پذیرش شهر به همان شکل که هست.

نه حتی گسترش پیداکرده‌تر؛ مثلاً آن روز یکی که مال شهرداری بود، می‌گفت که «ما ده بار به این نجاری گفتیم که چوب‌ها و وسایلت را جمع کن و بگذار داخل.» خوب این مرد آیا می‌فهمد که تا الآن صد نفر آمده‌اند جلوی در این نجاری عکس گرفته‌اند، به خاطر همین چوب‌ها و در و پنجره‌های شکسته که از سی سال پیش دور خودش تلنبار کرده است؟! حتی او هم نمی‌فهمد که این یک اتفاق ناب است. نمی‌فهمد که اگر این وسایلش را هم جمع کرد و گذاشت داخل و کرکره‌اش را هم کشید، چه چیزی را از شهر گرفته است؛ یعنی چشم که می‌چرخانی یک‌‌سری خطوط هندسی منظم و درست می‌بینی که هیچ خصوصیتی ندارند.

 

چه کسانی را در بوشهر می‌شناسی که به‌نظرت باید بیشتر شناخته شوند؟ چه استعدادهایی را در بوشهر می‌بینی که باید بهشان بها داده شود؟

اولش داریوش غریب‌زاده است. درست است سن‌وسالی دارد، ولی چون تازه کتاب خودش را منتشر و چاپ کرده، نو محسوب می‌شود. بعدش اتفاق‌ها در موزیک متراکم شده‌اند. چشم‌انداز خوبی دارد به گمانم موسیقی بوشهر در سال‌های پیش رو. مُرتی عزیززاده مثلاً، بندِ سیریا مثلاً. من به‌طرز مشمئزکننده‌ای دلبسته‌ی این شهرم، امیدوارم هیچ پسر و دختر خاص و مستعدی نباشد که اژدهای زندگی در همین کوچه‌های تنگ ببلعدش و ما صدایش را نشنویم. ما یعنی بشر منظورم است. چه تهران که یک دور نزدیک است، چه آن‌سوی آب‌ها که یک دور جانانه است.*