روزگاری کسی که حرفهای بزرگ میزد و کارهای بزرگتر میکرد، گفته بود که انقلاب یک جشن خیابانی است. البته اگر کسی با جشن بودن انقلاب موافق نباشد با خیابانیبودن آن حتماً موافق است. انقلاب بدون حضور خیابانی انسانها، بدون بدنهایی که در صفوف به هم فشرده راهپیمایی میکنند، بدون جماعتهایی که شعارهایشان را فریاد میکشند و یا بردوش میبرند، از معنا تهی است. پس میتوان فرض کرد که انقلاب بر بارنشینی، کافهنشینی و خانهنشینی خط پایان میکشد. دیگر سرکشیدن الکل و فراموشکردن خویش، گوشهی کافه نشستن و در میان مهدود سیگار بحثهای انتزاعی کردن، و یا گوشهی دنج خانه را به تلخی پرکردن، تمام میشود.
انقلاب ایران نیز تا چندین سال مردم را به عرصههای خیابانی کشاند و کافهنشینی را به یک عادت مذموم بدل کرد. در این دستگاه فرهنگی جدید، روشنفکر کافهنشین، بدل به انسانی شد که از روشنفکری فقط ادایش را داشت وگرنه روشنفکر واقعی بر اساس منطق انقلاب جدید باید در میدان میبود، در عرصه حضور مداوم میداشت و بر کافههای پردود و بحثهای بیهوده خط بطلان میکشید. جنگ و بسیج اجتماعی متعاقب آن هم روایت دیگری از تخریب محیط زیست و تنفس طبقهی متوسط جدید بود. حاکمشدن رنگ خاکستری بر تمامی فضاهای شهری و به تعطیلی کشاندن گوشههای دنج شهری، تا مبادا رنگی و درنگی مخالف با اقتدار حاکم رونق بگیرد.
از اوایل دههی هفتاد کافهها به تهران و شهرهای بزرگ بازگشتند یا شاید روشنفکران و طبقهی متوسط جدید به کافهها برگشتند! دیگر دوران راهپیماییهای بزرگ و جانفشانیهای عظیم گذشته بود. به قول مقام امنیتیِ آژانسِ شیشهای «دوران این کارها گذشته بود» و مردم میخواستند زندگی معمولشان را دنبال کنند، یک زندگی عادی و حتی کمی خستهتر… طبقهی متوسط جدید به خودش باز میگشت تا زخمهایش را بلیسد و در تنهاییاش کتاب بخواند و قهوهای هم سربکشد. کافهها دوباره میزبان این طبقه شده بود. طبقهای همزاد توسعهی جهانی سرمایه و به همان اندازه از نظر فرهنگی وابسته به آن.
کافهنشینی نیز همچون ماشین و خانه و دیگر تملکات به قول بوردیو مایه تمایز و تشخص شد: کدام کافه مینشینی؟ «همان همیشگی» را سفارش میدهی؟ با کدام روشنفکر و نویسنده و کاریکاتوریست سلام و علیکی داری و از این طریق توانستهای داستانت را چاپ کنی یا به حلقهای راه بیابی و یا حتی توانستهای دل کسی را ببری؟ و یا…
دههی اصلاحات به این کافهنشینیها دامن زد. جوانان آن سالها مکانی میجستند که بتوانند در آن به بحث و قهوه و سیگار برسند. کافههای پردود آن زمان پر از جمعهای جوانان سرخوش بود که عشق و سیاست توأمان را تجربه میکردند؛ آخرین مقالات روزنامهها را برای هم نقل میکردند و دربارهی جدیدترین فیلمی که دیده بودند بحث میکردند.
پایان اصلاحات اما پایان کافهنشینی نبود، که حتی به آن دامن زد. اگر بخشی از وقت جوانان دههی اصلاحات به سیاست، سخنرانی، میزگرد، تجمع و اعتصاب میگذشت، در دوران پسااصلاحات به کافهنشینی، میهمانیهای خصوصی و جستجو برای بازنمایی و بازشناسی بدن بدل شد. دیگر نه کیوسکهای روزنامه آنقدر جذاب بود تا وقتت را روبهروی آن بگذرانی، نه در دانشگاه خبری از سخنرانی و تجمع بود؛ نه در سینماها فیلمی درخور نمایش داده میشد؛ نه امیدی به اصلاح امور در افق دیده میشد که بحث و فحص برانگیزد. پس کافههای پردود پناهی شد برای خسته جانهایی که دیگر نه ندایی داشتند و نه صدایی. در حقیقت برای کسانی که به جای تغییر جهان به تفسیر آن مشغول بودند. اینجا بود که مفهوم تشخص و تمایز به تمامی متجلی میشد.مفاهیمی برآمده از لیبرالیسم لجام گسیخته و فردگرایی افراطی. یعنی تنها مسیری که برای طبقهی متوسط بالا باقی مانده بود تا در جهان اطرافش «مشارکت» داشته باشد. کافه باغهای تاریخی با قیمتهای آنچنانی و فانتزیهای خاص خود پا به عرصه گذاشتند تا طبقهی متوسط بالا در جایی شبیه (فقط شبیه) با ژاردنهای پاریس قدم بزند و قهوه بنوشد و به قیمت قهوهای که خورده است افتخار کند. شبه-استارباکسها برای نوجوانانی که به دنبال لامکان میگشتند تا آن را به اشغال خود درآورند، نیز به عرصه آمد و گوشههای خیابانی را به اشغال خود درآورد. مکانی برای کسانی که نه در کافه به دنبال بحث بودند و نه حتی به قهوهی خوب اعتنایی داشتند. آنها سر در دنیای مجازی کرده و در حال سخن گفتن و واکنش نشاندادن به انسانهایی بودند که فرسنگها دورتر در گوشهای نشسته و مانند آنها از کسی که روبهرویشان حضور داشت، غافل بودند.
کافههایی که هر چه بیشتر از افراد خاص و هویتهای مشخص تهی میشد و به مکانی برای گردهمآییهای شبهآیینی بدل میگشت. کافههایی که برای نشستن و فکر کردن ساخته نشده بودند بلکه برای جمعآمدن انسانهایی منفرد به کار میآمدند که در جهان مجازی، هویت مجازی و سوداهای مجازی خود غرق بودند. کافههایی که به کار قرارهای عاشقانهای میآمد و اینبار نه چون دههی هفتاد از ترس نیروهای انتظامی بلکه به علت نبود مکانهایی درخور بدل به پاتوق شده بود. خلاصه شاید بتوان گفت کافههایی که با ضرباهنگ شلوغ و پر تب و تاب شهرهای بزرگ بیقواره هماهنگ بودند: سریع سفارش بده و سریع تحویل بگیر! جایی برای تأمل و آرامش نیست. هر لحظهای را که از دست بدهی به مرگ نزدیکتر شدهای. پس «سر بکش قهوهات را که این تن جهان» است!*
عکسها:هنگامه گلستان
امتیاز به نوشته