«نمی توانم خود را راضی کنم که دو پسر خودم را بلکه تا ابد نبینم ولی چه کنم که تنها خوشبختی‌ام سربلندی ایران و ایرانی است و برای خاطر آن، دو پسرم را برای بلند کردن این نام می‌فرستم و مبلغ شصت‌هزار ریال جهت کمک هزینه و پیشرفت هدفشان داده و هم خودشان را به خدا سپرده و موفقیتشان را از خداوند خواهانم.»

علی‌اکبر امیدوار، پدر برادران امیدوار، اولین یادداشت آلبوم سفر

شصت‌وشش سال پیش بود؛ ماه شهریور. سه ‌ماه همه‌ی زندگی‌شان را گذاشتند و خواندند و کاویدند و نوشتند. حالا عازم سفری دورودراز بودند؛ سفری ده‌ساله. عیسی و عبدالله امیدوار رفتند تا جهان را کشف کنند. آنان در آن زمان، تجربه‌ای به‌دست آوردند که در سراسر گیتی، شاید نتوان کسی را پیدا کرد که در دهه‌ی پنجاه میلادی، گام در چنین مسیری نهاده باشد. نتیجه اما شگفت‌انگیز بود؛ آن‌ها به قلب قبایل ناشناخته جهان رسوخ کرده، و در این راه شگرف 99 کشور جهان را درنوردیدند. اینکه آن سفر چه مختصاتی داشت، اینکه چگونه با دیگر مردمان دنیا ارتباط برقرار می‌کردند و اینکه محصول آن سفر چه بود را در گفت‌وگویی با برادر بزرگ‌تر، عیسی امیدوار، می‌خوانید. او که اول دی 91 سال پیش در محله دروازه دولابِ پایتخت به‌ دنیا آمد، در ایران ماند و برادر کوچک‌تر، عبدالله امیدوار، حالا نزدیک به شش‌دهه می‌شود که در سانتیاگو، مرکز شیلی، رخت اقامت افکنده است. اما امیدوار بزرگ، هنوز و همچنان، سرخوش و سرحال، سرمستِ از آن سفر ده‌ساله است و خاطراتش را جزءبه‌جزء به خاطر می‌آورد. ما هم در «آنگاه»، کوشیدیم نوری بر آن بتابانیم و این صندوقچه را برای شما بگشاییم.

آقای امیدوار آن‌گونه که پیداست انگیزه‌ی شما از این سفر، تفریح و گذران فراغت نبوده است. خودتان در ابتدای سفرنامه اشاره می‌کنید عامدانه به جای اینکه از اروپا شروع کنید، از افغانستان و پاکستان سفر را آغاز کردید. گویی رفتید که جهان را کشف کنید. چطور شد که به فکر این سفر افتادید؟

هرکس در خانواده تحت تأثیر فضایی است که قرار می‌گیرد. مادرم بسیار اهل سفر بود. وقتی ما بچه بودیم، من و عبدالله را با اجازه‌ی پدر، به قم و زیارت حضرت معصومه می‌برد. همان ‌جا تصمیم می‌گرفت به اصفهان یا حتی شیراز برویم. در یک مغازه تلفن هندلی پیدا می‌کرد و به پدرم خبر می‌داد و می‌رفتیم. او با همان سوادی که داشت، آنچه را که از ابنیه‌ی تاریخی می‌دانست می‌گفت. او به ما انگیزه می‌داد و نتیجه آن شد که من در پانزده سالگی یک دوچرخه خریدم که مثل عروس نگهش می‌داشتم و با آن به نقاط گوناگون ایران سفر می‌کردم. چهار سال پیش از سفر، با باشگاه نیرو و راستی آشنا شدیم که در خیابان شاه‌آباد بود؛ تنها باشگاه ورزشی ایران که متعلق به منوچهر مهران، پدر کوه‌نوردی ایران، بود و بعد از مرگ او همسرش، خانم منیر جزنی (مهران)، اداره‌گر آن شد. با سه‌ نفر از دوستانم، محمد اعظمی و فرخ رحمدل و عبدالله رشتیان، به آنجا رفتیم و گروه کوه‌نوردی‌اش را تشکیل دادیم. به اکثر قله‌های مهم ایران مانند دماوند صعود کردیم و حتی غارهای زیادی را درنوردیدیم که برخی از آن‌ها مانند غار شاپور در کازرون یا کتله‎خور در زنجان تا آن ‌زمان کسی به عمق آن نفوذ نکرده بود. البته پس از کودتای 28 مرداد و تعطیلی باشگاه، با نام سازمان کوه‌نوردی و اسکی دماوند فعالیتش را ادامه دادیم که هنوز هم هست. چون ما در این سفرها میان بومیان ایران هم می‌رفتیم به ما انگیزه‌ی کار بزرگ‌تری را می‌داد تا درباره‌ی انسان‌های با شرایط زیست ابتدایی جست‌وجو کنیم. سه ‌ماه برنامه‌ریزی کردیم و در شهریور 1333 عازم سفری شدیم برای کشف جهان پیرامونمان.

آن زمان منابع کتابخانه‌ای و آرشیوی محدود بود. اطلاعات سفر را چگونه گرد می‌آوردید؟

در ایران فقط از طریق جزوه‌های توریستی یا مکاتبه با سفارتخانه‌ها و مراجعه به آن‌ها به اطلاعات دست پیدا می‌کردیم. ما اطلاعاتی را که ارزشمند بود به‌دست می‌آوردیم تا بتوانیم با بومیان کنار بیاییم. حتی جالب است بدانید، ما در آن یک ‌ماهی که در دانشگاه بوگوتای کلمبیا مشغول مطالعه بودیم، دریافتیم که در خود آنجا هم  نمی‌توان درباره‌ی آمازون و قبایلش اطلاعات کاملی به‌ دست آورد، چون دانسته‌ها چندان نبود. ما باید بسیار احتیاط می‌کردیم. پیش از ما، جوانی آلمانی را که احتمالاً رفتار نادرستی کرده بود، سر بریده و جمجمه‌اش را بالای کلبه‌شان قرار داده بودند. طبیعتاً این خطر برای ما هم وجود داشت و باید این را می‌دانستیم. تلاش کردیم بدانیم که ممکن است چه نیازی داشته باشند. یکی از آن‌ها، نمک بود. پنجاه کیلو نمک را در یک قایق گذاشتیم و رفتیم. خیلی هم خوشحال شدند. می‌دانستند چنین چیزی هست ولی دسترسی به تهیه‌ی آن نداشتند. برای زنانشان هم شانه و آینه بردیم چون به‌هرروی، در تمام جوامع، چه ابتدایی و چه مدرن، زیبایی اهمیت دارد. مثلاً در نوار قطبی، نمک نبردیم چون آن‌ها به چیزهای دیگری نیاز داشتند. در بوگوتا پارچه‌هایی به رنگ قرمز و آبی تند خریدیم چون در فضای سبز آمازون جذاب است. آن‌ها را به بومیان دادیم تا دورشان بپیچند چراکه آن‌ها به‌طورکامل برهنه بودند، البته فرهنگشان چنین بود. یعنی پوشش نداشتن همان‌قدر برایشان طبیعی بود که برای ما لباس پوشیدن. در آفریقا رفتار دیگری کردیم. در جنوب سودان، دو فیل شکار کردیم و کامل در اختیار بومیان قرار دادیم و آن‌ها فیل را به استخوان رساندند و فقط عاجش به ما رسید که با خود آوردیم.

کاری که شما انجام دادید، شباهت‌های زیادی با کار مردم‌نگاران دارد، گرچه شما اهداف متفاوتی داشتید، اما احتمالا توجه محافل علمی انسان‌شناسی در نقاط مختلف جهان به کار شما جلب شده بود. در جریان سفر با آن‌ها ارتباط داشتید؟ چه واکنشی به این سفر داشتند؟

البته ما همه‌ی این ده ‌سال را در سفر نبودیم. شاید نیمی از آن‌ را در میان قبایل گذراندیم. هفت ‌سال نخست، با موتورسیکلت رفتیم، زیرا می‌توانستیم با آن به کوره‌راه‌ها دسترسی پیدا کنیم یا دست‌کم در قایقی قرارش دهیم و از رودخانه عبور کنیم. اما اگر ماشین بود این امکان فراهم نمی‌شد. ما که سفرمان را از مشرق‌زمین و با افغانستان آغاز کردیم، از شمال‌ شرق آمریکای لاتین به غرب اروپا رفتیم. در پاریس، کمپانی سیتروئن که آوازه‌ی ما را شنیده بود، ماشینی به ما داد. ما به ایران آمدیم و پس از سه‌ ماه، به سفری رفتیم که هدف آن فقط کشف یک‌ قاره بود و می‌توانستیم بی‌دغدغه از ماشین استفاده کنیم. در این اثنا، وقتی از شهرها عبور می‌کردیم مهمان دانشگاه‌ها می‌شدیم؛ از دانشگاه یوسی‌ال‌ای در ایالات متحده آمریکا تا دانشگاه الریاض در عربستان سعودی، که در برخی از آن‌ها، به دیدار با سران آن‌ها مانند ملک سعود، پادشاه عربستان، یا ظاهرشاه، شاه افغانستان، منجر می‌شد. در نتیجه ما با جامعه علمی و فرهنگی در ارتباط بودیم و موزه‌های مختلف را می‌دیدیم. همه‌ی فکرمان مطالعه و بررسی کارهای سفرمان بود. تمام عکس‌های سفرمان را خودمان در کلمبیا ظاهر کردیم.

این کار را بلد بودید؟

بله، ولی عکس‌های رنگی را می‌فرستادیم و در کداک مرکزی ظاهر می‌شد.

در دهه‎‌ی‌‍ سی، چه وسایلی برای آغاز سفر با خود بردید؟

ما جز برخی وسایل ابتدایی، هیچ‌چیز برای خومان همراه نداشتیم و عجیب است بدانید ما حتی نگران غذایمان نبودیم ولی برای شناساندن ایران، عکس‌های بسیاری با خود بردیم، همچنین بعضی آثار هنری دستی ایران را حمل کردیم به این امید که بتوانیم نمایشگاه آثار ایران را برپا کنیم و معرفی‌کننده‌ی فرهنگ سرزمین خودمان باشیم. برخلاف اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها که چندان علاقه نداشتند، در آسیا خیلی علاقه‌مند بودند و چند نمایشگاه برای معرفی فرهنگ و تاریخ ایران برگزار کردیم.

سبک زندگی قبایل در قطب، استرالیا، آفریقا و آمازون با یکدیگر متفاوت بود؟

بی‌شک. فرهنگشان خیلی متفاوت است. هر سرزمین و بومی فرهنگ خود را دارد. در همین ایران خودمان، لرها و کردها قدشان بلند است و سریع و صریح حرف می‌زنند و در مقابل، اهالی کویر کوتاه‌قد هستند و آهسته و آرام صحبت می‌کنند. در آلاسکا با دمای60 درجه زیر صفر مدار قطبی فرهنگ اسکیموها حاکم بود و این با ساکنان آمازون که اقلیم گرم و مرطوب بارانی دارند، فرق دارد. همه تفاوت‌ها به‌سبب فضا و محیط جفرافیایی است که در آن زندگی می‌کنند ولی ژن که همان ژن است. برای مثال دینکاها در شرق آفریقا به این دلیل که فضای آفریقای شرقی برای زندگی وسیع‌تر است و مواد غذایی فراهم‌تر، نزدیک به دو متر قد دارند ولی پانصدکیلومتر آن‌سوتر، دیگماها کمی بیش از یک‌صد سانتی‌متر قد دارند. پس، منطقه جغرافیایی ساختار جسمی و روحی را می‌سازد.

شما با اقوام و قبایل هم‌زبان نبودید. پس چگونه با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کردید؟

ما چند ماه میان قبایل جیوارو یا یاگوا در قلب آمازون با آن‌ها زندگی کردیم. چون فرهنگشان بزرگ نبود، دایره‌ی واژگانی‌شان هم چندان گسترده نبود و ما پس از یک ماه می‌توانستیم با آن‌ها ارتباط برقرار کنیم. البته در کشورهای آمریکای لاتین چون زبان اسپانیولی را یاد گرفته بودیم، به مشکل خاصی برنخوردیم.

و آن‌ها چگونه شما را می‌پذیرفتند؟

ما به‌یک‌باره وارد نمی‌شدیم چون همان‌ جا ما را می‌کشتند. ما قبل از ورود دو باربر داشتیم که از بومی‌های منطقه بودند و پیش از این با سفیدپوستان ارتباط داشتند. راه‌های ارتباطی در آمازون و بخشی از آفریقا رودخانه‌ها هستند و وسیله حمل‌ونقل ما هم قایق بود. احتیاط می‌کردیم و اشیایی را که فکر می‌کردیم نیاز داشته باشند می‌بردیم.

مردم نواحی دنیا به اینکه شما دو ایرانی هستید و این‌گونه سفر می‌کنید، چه واکنشی داشتند؟

در جاهایی که ما می‌رفتیم تقریباً هیچ‌کس ایران را نمی‌شناخت. در آمازون که فقط محیط خودشان را می‌شناختند. به آمریکا که رسیدیم، وقتی می‌گفتیم ایران، می‌گفتند ایریان (که اتفاقاً شهری در پاپوآ گینه‌ی نو است) یا می‌گفتیم پرشیا، می‌گفتند یوریشیا! آمریکایی‌ها در آن زمان هرگز نمی‌دانستند برنج و ماست چیست. من معتقدم رسانه‌های جمعی فرهنگ را منتقل نکرده و خیلی‌هایشان هنوز هم از عمق فرهنگ ایرانی اطلاعی ندارند. ازهمین‌رو ما سعی داشتیم با عکس و نمایشگاه این کار را انجام دهیم.

در پایان سفر به قطب جنوب، کسی از شما می‌پرسد که آیا از جهان جایی مانده است که ندیده باشید و شما پاسخ می‌دهید سیارات دیگر. اما آیا جایی هست که هنوز هم دلتان بخواهد بروید و ببینید و ندیده باشید؛ به‌خصوص که شکل سفر کردن در دنیای امروز بسیار متفاوت شده است؟

همه‌ی آمازون را ندیدیم. چون خیلی وسیع است و اگر می‌شد حتماً دوست داشتم ببینم ولی آنجا هم تغییر کرده و دیدن همین دگرگونی‌ها هم برایم جالب است. اینکه آن‌هایی که در آن زمان باورهای خود را داشتند و خرافه‌گرا بودند، عموماً به مسیحیت یا اسلام پیوسته‌اند یا اینکه اسکیمو دیگر در ایگلو زندگی نمی‌کند یا بومی آمازون موبایل دارد و با قایق موتوری رفت‌و‌آمد می‌کند. مهم است و شاید هم غم‌انگیز باشد که بومیان فرهنگشان را واداده‌اند. اما من معتقدم یادگیری تمامی ندارد. من همین حالا هم علاقه‌مندم بروم و ببینم و بیاموزم. زندگی تغییرهای زیادی به‌ وجود آورده و برایم جالب است بدانم چه پیشرفتی حاصل شده. با همه‌ی این اوصاف، من شعاری دارم که «همه متفاوت، همه خویشاوند» هستیم. واقعیت این است که ما همه یک خانواده‌ایم و امیدوارم زمانی برسد که مرزهای تصوری از بین برود.*